Sara Kamjou's Reviews > تهوع
تهوع
by
by
یادم نمیاد تا الان اینقدر برام سخت بوده باشه در مورد کتابی بنویسم!
در مورد رمان تهوع، نه خط داستانی خاصی تو ذهنمه و نه شخصیت خاصی، حتی خود روکانتن که راوی و شخصیت اوله. به نظرم کتاب فلسفی خوب اما رمان خوبی نبود. ذهنم پر از افکار و خالی از هر نوع داستانه!
در مجموع ارزش خوندن رو داشت اما توصیهش نمیکنم. یادگاریهایی که از کتاب یادداشت کردم رو خیلی زیاد دوست دارم.
----------
یادگاری از کتاب:
احساسات غریب هفتهی پیش، امروز خیلی مضحک به نظر میرسند.
...
این منم که تغییر کردهام؟ اگر من نیستم، پس این اتاق، شهر یا طبیعیت تغییر کردهاند. باید یکی را انتخاب کنم. فکر میکنم این منم که تغییر کردهام، این سادهترین راهحل است.
...
خیلی وقتها، چون افکارم به کلمات نمیچسبند، مبهم میمانند.
...
کمتر پیش میآید که آدم تنها خندهاش بگیرد.
...
وقت همه این آدمها صرف این میشود که فکرشان را بگویند و به خوشی بپذیرند که همعقیدهاند. واقعا که چقدر برایشان مهم است که همهشان به یک چیز فکر کنند.
...
اشیا نباید روی آدم اثر بگذارند، چون زنده نیستند. آدم از آنها استفاده میکند و بعد آنها را سر جایشان میگذارد. بینشان زندگی میکند. به درد بخورند، همین و بس. اما روی من تأثير میگذارند و این مسئله خیلی آزارم میدهد. میترسم با آنها ارتباط برقرار کنم، طوری که انگار جانور زندهاند.
...
تمام روز غمگین است. زود خسته میشود و خلقش تنگ میشود. دستش را روی گلویش میگذارد و میگوید:
- اینجاست. رد نمیشود.
...
ساعت سه است. همیشه برای هر کاری که آدم میخواهد بکند، ساعت سه یا خیلی دیر است یا خیلی زود.
...
برای اینکه یک واقعه پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول میزند، آدم همیشه قصهگوست. با قصههای خودش و دیگران زندگی میکند. هر چه را که برایش رخ میدهد، از خلال همین قصهها میبیند و تلاش میکند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل میکند.
...
صحنهها عوض میشوند، آدمها میآیند و میروند. روزها بیخود و بیجهت به هم افزوده میشوند. این افزایش یکنواخت و مداوم است. گهگاه قسمتی از آن را جمع میزنیم؛ مثلا میگوییم: سه سال است که سفر میکنم، سه سال است که در بوویل هستم. پایانی هم ندارد. هیچ وقت آدم یک زن، یک دوست یا یک شهر را ی کدفعه ترک نمیکند. از این گذشته، همه چیزها شبیه هماند. شانگهای، مسکو، الجزیره، همه بعد از پانزده روز مثل هماند.
...
بالاخره من هم ماجرایی را از سر میگذرانم و وقتی از خودم میپرسم، میبینم که برایم اینطور پیش آمده که خودم هستم و اینجا هستم.
...
ناگهان احساس میکنیم که زمان جاری است، که هر لحظه به لحظهی دیگر منتهی میشود، این یکی به دیگری، و همینطور تا آخر؛ که هر لحظه نیست و نابود میشود و تلاش ما برای نگه داشتنش بیهوده است، و غیره و غیره.
...
بعضی حرکات باید انجام میشد، بعضی حرفها باید زده میشد. زیر بار مسئولیتم از پا درآمده بودم.
...
وقتی آنی ترکم کرد، یکجا و یکباره، آن سه سال در گذشته نابود شدند. حتی رنج هم نبردم. احساس کردم تهی شدهام.
...
هر چیز ممکن است اتفاق بیفتد، هر چیز.
...
دیگر متوجه نبودم که وجود دارم، دیگر نه در خودم، بلکه در او وجود داشتم.
...
همین که بدن زندگی را شروع کرد، خودش دیگر زندگی میکند. ولی فکر را، منم که ادامه اش میدهم و بازش میکنم.
...
چطور میتوانید در مورد یک انسان حکم کنید و بگویید که اینطور و آنطور است؟ چه کسی میتواند به کنه وجود یک انسان پی ببرد؟ چه کسی میتواند قابلیتهای یک انسان را بشناسد؟
...
هستی چیزی نیست که بشود از دور فکرش را کرد. باید یک دفعه بر شما چیره شود، رویتان بایستد و مثل یک جانور درشتاندام بیحرکت روی قلبتان سنگینی کند - وگرنه دیگر اصلا هیچ چیز نیست.
در مورد رمان تهوع، نه خط داستانی خاصی تو ذهنمه و نه شخصیت خاصی، حتی خود روکانتن که راوی و شخصیت اوله. به نظرم کتاب فلسفی خوب اما رمان خوبی نبود. ذهنم پر از افکار و خالی از هر نوع داستانه!
در مجموع ارزش خوندن رو داشت اما توصیهش نمیکنم. یادگاریهایی که از کتاب یادداشت کردم رو خیلی زیاد دوست دارم.
----------
یادگاری از کتاب:
احساسات غریب هفتهی پیش، امروز خیلی مضحک به نظر میرسند.
...
این منم که تغییر کردهام؟ اگر من نیستم، پس این اتاق، شهر یا طبیعیت تغییر کردهاند. باید یکی را انتخاب کنم. فکر میکنم این منم که تغییر کردهام، این سادهترین راهحل است.
...
خیلی وقتها، چون افکارم به کلمات نمیچسبند، مبهم میمانند.
...
کمتر پیش میآید که آدم تنها خندهاش بگیرد.
...
وقت همه این آدمها صرف این میشود که فکرشان را بگویند و به خوشی بپذیرند که همعقیدهاند. واقعا که چقدر برایشان مهم است که همهشان به یک چیز فکر کنند.
...
اشیا نباید روی آدم اثر بگذارند، چون زنده نیستند. آدم از آنها استفاده میکند و بعد آنها را سر جایشان میگذارد. بینشان زندگی میکند. به درد بخورند، همین و بس. اما روی من تأثير میگذارند و این مسئله خیلی آزارم میدهد. میترسم با آنها ارتباط برقرار کنم، طوری که انگار جانور زندهاند.
...
تمام روز غمگین است. زود خسته میشود و خلقش تنگ میشود. دستش را روی گلویش میگذارد و میگوید:
- اینجاست. رد نمیشود.
...
ساعت سه است. همیشه برای هر کاری که آدم میخواهد بکند، ساعت سه یا خیلی دیر است یا خیلی زود.
...
برای اینکه یک واقعه پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول میزند، آدم همیشه قصهگوست. با قصههای خودش و دیگران زندگی میکند. هر چه را که برایش رخ میدهد، از خلال همین قصهها میبیند و تلاش میکند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل میکند.
...
صحنهها عوض میشوند، آدمها میآیند و میروند. روزها بیخود و بیجهت به هم افزوده میشوند. این افزایش یکنواخت و مداوم است. گهگاه قسمتی از آن را جمع میزنیم؛ مثلا میگوییم: سه سال است که سفر میکنم، سه سال است که در بوویل هستم. پایانی هم ندارد. هیچ وقت آدم یک زن، یک دوست یا یک شهر را ی کدفعه ترک نمیکند. از این گذشته، همه چیزها شبیه هماند. شانگهای، مسکو، الجزیره، همه بعد از پانزده روز مثل هماند.
...
بالاخره من هم ماجرایی را از سر میگذرانم و وقتی از خودم میپرسم، میبینم که برایم اینطور پیش آمده که خودم هستم و اینجا هستم.
...
ناگهان احساس میکنیم که زمان جاری است، که هر لحظه به لحظهی دیگر منتهی میشود، این یکی به دیگری، و همینطور تا آخر؛ که هر لحظه نیست و نابود میشود و تلاش ما برای نگه داشتنش بیهوده است، و غیره و غیره.
...
بعضی حرکات باید انجام میشد، بعضی حرفها باید زده میشد. زیر بار مسئولیتم از پا درآمده بودم.
...
وقتی آنی ترکم کرد، یکجا و یکباره، آن سه سال در گذشته نابود شدند. حتی رنج هم نبردم. احساس کردم تهی شدهام.
...
هر چیز ممکن است اتفاق بیفتد، هر چیز.
...
دیگر متوجه نبودم که وجود دارم، دیگر نه در خودم، بلکه در او وجود داشتم.
...
همین که بدن زندگی را شروع کرد، خودش دیگر زندگی میکند. ولی فکر را، منم که ادامه اش میدهم و بازش میکنم.
...
چطور میتوانید در مورد یک انسان حکم کنید و بگویید که اینطور و آنطور است؟ چه کسی میتواند به کنه وجود یک انسان پی ببرد؟ چه کسی میتواند قابلیتهای یک انسان را بشناسد؟
...
هستی چیزی نیست که بشود از دور فکرش را کرد. باید یک دفعه بر شما چیره شود، رویتان بایستد و مثل یک جانور درشتاندام بیحرکت روی قلبتان سنگینی کند - وگرنه دیگر اصلا هیچ چیز نیست.
Sign into Goodreads to see if any of your friends have read
تهوع.
Sign In »
Reading Progress
December 2, 2019
–
Started Reading
December 2, 2019
– Shelved
January 16, 2020
–
Finished Reading
January 20, 2020
– Shelved as:
fiction
January 20, 2020
– Shelved as:
classic
January 20, 2020
– Shelved as:
philosophy
Comments Showing 1-4 of 4 (4 new)
date
newest »
message 1:
by
ناصر
(new)
-
rated it 3 stars
Jan 24, 2020 10:37AM
من چند باری سعی کردم این کتاب و بخونم ولی رغبت کافی پیدا نمیکردم و منصرف میشدم. به نظر من هر فیلسوفی نمیتونه تنها به خاطر دانش فلسفه و افکار فلسفی اش رمان بنویسه. به نظر من اگر فیلسوفها بجای نوشتن رمانهای فلسفی، مثل موریس مترلینگ عمل میکردند و افکارشون رو خیلی کوتاه و مختصر بصورت پرسش یا بسط کردن یک موضوع شرح میکردند، خیلی بهتر میشد تا اینکه در قالب یک رمان یا نمایشنامه افکارشون رو نشون میدادن شاید به همین دلیل که من نمی تونم رابطه خوبی با اینجور داستانها یا نمایشنامهها برقرار کنم
reply
|
flag
ناصر wrote: "من چند باری سعی کردم این کتاب و بخونم ولی رغبت کافی پیدا نمیکردم و منصرف میشدم. به نظر من هر فیلسوفی نمیتونه تنها به خاطر دانش فلسفه و افکار فلسفی اش رمان بنویسه. به نظر من اگر فیلسوفها بجای نوشتن..."
اگر خوب بتونن در قالب داستان بیان کنن، من داستانو ترجیح میدم ولی در مجموع کاملا با شما موافقم.
اگر خوب بتونن در قالب داستان بیان کنن، من داستانو ترجیح میدم ولی در مجموع کاملا با شما موافقم.