کتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، با انتخاب اسمش خود را لو میدهد که داستان از چه قرار است و حالت تعلیق و کشش برای ادامه دادن را از خودش دریغ میکنکتاب نامه به کودکی که هرگز زاده نشد، با انتخاب اسمش خود را لو میدهد که داستان از چه قرار است و حالت تعلیق و کشش برای ادامه دادن را از خودش دریغ میکند. با این حال یک سوم اول کتاب، اینکه گفتگوی مادری با فرزندش را بخوانی، بسیار جذاب مینماید و شما را به دنبال خود میکشاند. با این حال از یک جایی به بعد این یکی افسونش را نیز از خودش میگیرد و تقریبا از نیمههای کتاب، صحبت با کودک درون مادر، تنها بهانهای برای ادامه دادن حرفهایی که نویسنده میخواهد بزند میشود. شخصیت اصلی داستان بسیار حق به جانب و متکلم وحده است و همین باعث میشود احساس همدلی کمی را در خواننده برانگیزد. با اینکه نویسنده کتاب را به زنان تقدیم کرده، من به عنوان یک زن هنگام خواندن این کتاب، بیشتر این احساس را داشتم که یک زن دست کم گرفته شده است و یک زن خودخواه بدون در نظر گرفتن منطقهای بیرونی را برایم به نمایش گذاشته بود. نقطهی قوت این کتاب بیان عالی احساسات و عواطف و هیجانات زنانه بود. خیلی جاها خیلی از زنان این احساسات را تجربه میکنند.
--------------------------------- جملات ماندگار کتاب: زندگی یعنی جنگی که هر روز تکرار میشود و به ازای لحظات شادیاش که مکثهای کوتاهی بیش نیست باید بهای گزافی پرداخت. ... حتی هنگام احساس بدبختی هم فکر میکنم هرگز دلم نمیخواست که زاده نمیشدم. ... آیا هیچ بودن، بهتر از درد کشیدن است؟ ... درد کشیدن بهتر از هیچ بودن است. ... آیا دنیایی هم که ما در آن زندگی میکنیم در اثر اشتباه یا اتفاق به وجود نیامده است؟ ... فقط آنهایی که خیلی گریه کردهاند میتوانند قدر زیباییهای زندگی را بدانند و خوب بخندند. ... تو تنهایی، شکوهمندانه تنهایی. ... دنیا تغییر میکند اما مثل گذشته باقی میماند. ... احترام آدم تا وقتی دست خودش است که به دیگران احترام بگذارد و فقط اعتقاد به خود است که باعث میشود دیگران به انسان معتقد شوند....more
داستان کتاب از همون اوایل با یک سوال شروع میشه: خدا هست یا نیست؟ مستور در ادامه در واقع سعی میکنه داستانهایی «بسازه» تا به این سوال جواب بده. شاید داستان کتاب از همون اوایل با یک سوال شروع میشه: خدا هست یا نیست؟ مستور در ادامه در واقع سعی میکنه داستانهایی «بسازه» تا به این سوال جواب بده. شاید بشه گفت مستور ایدهپرداز خیلی خوبیه ولی داستانسرایی متوسط. شخصیتهای اصلی داستان بسیار خام و باورناپذیر هستن و مستور تنها در سطح به اونها میپردازه و رهاشون میکنه و خواننده مجبور میشه با یک تجسم کمرنگ سر کنه. محسن پارسا، یونس، سایه، علیرضا، مهرداد، شهره، مهتاب و حتی یک دختربچه که توی آمریکا زندگی میکنه، شخصیتهای نیستن که بشه باورشون کرد، بازیچههایی هستن توی قلم مستور برای جواب به اون سوال. نوع ایدهپردازی مستور رو دوست داشتم، به فکر فرو میرفتم و گاهی برام اثربخش بود. به محتوای کتاب ۴ و به داستان کتاب ۳ میدم. ---------- یادگاری از کتاب: هزاران ساله جهان وجود داشته ولی او نبوده، پس چه دلیلی باعث شده او ناگهان بیست و پنج سال قبل وجود پیدا کنه و به زندگی پرتاب بشه؟ ... نمیخواهم مثل بیشتر آدمها که میآیند و میروند و هیچ غلطی نمیکنند، در تاریخ بیخاصیت باشم. نمیخواهم عضو خنثی تاریخ بشریت باشم. ... کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست. ... هر اندازه که به خداوند باور داشته باشی، خداوند همون اندازه برای تو وجود داره. ... شک کردن مرحله خوبی در زندگیه اما ایستگاه بدیه. ... وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهاشه....more
بعد از هشت سال که از اولین باری که هویت رو میخونم میگذره، تصمیم گرفتم انگلیسی بخونمش. بر خلاف تصورم کلمات سخت زیاد داشت و خوندنش طول کشید اما واقعابعد از هشت سال که از اولین باری که هویت رو میخونم میگذره، تصمیم گرفتم انگلیسی بخونمش. بر خلاف تصورم کلمات سخت زیاد داشت و خوندنش طول کشید اما واقعا لذت بردم.
شانتال و ژان مارک، آدمهایی که به نظر میاد کاملا میشناسیم و اصلا نمیشناسیم. میلان کوندرا به خوبی میتونه روی لبه حرکت کنه و این ویژگیش برای من درخشانه. فضای مهآلود داستان و جاهایی که کوندرا رهات میکنه تا در تعلیق، خودت تخیل کنی، برام بینهایت خوشایند بود.
حتما بعدها باز هم این کتاب رو خواهم خوند. ---------------------- یادگاری از کتاب: She hated to raise her voice. ... Said Chantal, unsure how to turn talk of a tragedy to the mundane issue of food. ... That is why she dislikes dreams: they impose an unacceptable equivalence among the various periods of the same life, a leveling contemporaneity of everything a person has ever experienced; they discredit the present by denying it its privileged status. ... That to be dead is to live an endless nightmare. ... The thought of death had made all other subjects meaningless. ... This is the real and the only reason for friendship: to provide a mirror so the other person can contemplate his image from the past, which, without the eternal blah-blah of memories between pals, would long ago have disappeared. ... Chantal thinks: men have daddified themselves. They aren’t fathers, they’re just daddies, which means: fathers without a father’s authority. ... It’s a misunderstanding but she cannot explain it to him. ... Whatever I do, like it or not, I do with the intention to do well. ... I can have two faces, but I can’t have them at the same time. ... Who knows how long I’ll still be able to hold on to my two faces? It’s exhausting. ... Do you know the code name for the atomic bomb they dropped on Hiroshima? ‘Little Boy’! ... A shadow rapidly fading into its successor. ... she was struck by a feeling of unbearable nostalgia for Jean-Marc. Nostalgia? How could she feel nostalgia when he was right in front of her? How can you suffer from the absence of a person who is present? ... no one can do a thing about feelings, they exist and there’s no way to censor them. ... We can reproach ourselves for some action, for a remark, but not for a feeling, quite simply because we have no control at all over it. ... she wished she could say this aloud but did not dare. She was not confident of his reaction, she feared he would see her as a monster. ... “You’re upset after all.” “No,” said Jean-Marc, “or rather, I’m upset that I’m not.” ... What I’ve always wanted, since my early adolescence, maybe even since childhood, was something else entirely: friendship as a value prized above all others. ... Friendship, to me, was proof of the existence of something stronger than ideology, than religion, than the nation. ... Well, it’s impolite to ask a friend for something that could be embarrassing or unpleasant for him. ... She felt hunted, unable to hide anywhere. ... You realize that even in your mother’s belly, which they call sacred, you’re not out of reach. They film you., they spy on you, they observe your masturbation. Your poor little fetus-masturbation. Youll never escape them while you’re living, everybody knows that. But you don’t even escape them before you’re born. Just as you won’t escape them after you die. ... the eye: the window to the soul; the center of the face’s beauty; the point where a person’s identity is concentrated; but at the same time an optical instrument that requires constant washing, wetting, maintenance by a special liquid dosed with salt. ... Managing silence under the eyes of other people is not easy. ... You can’t measure the mutual affection of two human beings by the number of words they exchange. ... Everything changed when I met you. Not because my little jobs became more exciting. But because everything that happens around me I turn into fodder for our conversations. ... She and she alone releases him from his apathy. ... If the woman keeps those letters secret, it is because she wants today’s discretion to protect tomorrow’s adventure. And if she saves them besides, it means she is prepared to see that future adventure as a love affair. ... She says to herself: this apartment belongs to me, and I have an enormous desire to be alone in it; to be superbly, supremely alone. ... pain doesn’t listen to reason, it has its own reason, which is not reasonable. ... our only freedom is choosing between bitterness and pleasure....more
فرانکل تو این کتاب قصد داره به توضیح معنا درمانی بپردازه و مفاهیم مهم این نظریه رو توضیح بده. این کتاب آشنایی کلی خوبی در مورد این رویکرد میده اما چندفرانکل تو این کتاب قصد داره به توضیح معنا درمانی بپردازه و مفاهیم مهم این نظریه رو توضیح بده. این کتاب آشنایی کلی خوبی در مورد این رویکرد میده اما چندان ذهنیتی در مورد شیوه درمان ایجاد نمیکنه. فرانکل تو کتاب نوشتن، داستانپرداز و فیلسوف خوبیه ولی به عنوان یه روانشناس به نظرم چندان خوب عمل نکرده. در واقع خیلی ذهنی و درهم همه چیز رو توضیح داده بود. در مجموع بد نبود. -------------------- یادگاری از کتاب: مفهومی که معنا درمانی از انسان ارائه میدهد بر سه پایه استوار است: آزادی اراده، معناجویی و معنای زندگی. ... لذت هرگز هدف تلاشهای انسان نیست، بلکه اثر و یا دقیقتر بگویم اثر جنبی دستیابی به هدف است. ... خودشکوفایی نیز مانند سعادت پیامد یافتن معنای زندگی است. ... انسان هر چه هست به علت هدفی است که برای خود مشخص کرده است. ... آلبرت انیشتین میگوید: «انسانی که زندگیاش را بیمعنا میپندارد، نه فقط غمگین است، بلکه زیستن هم برایش دشوار میشود.» ... هیلل که دو هزار سال قبل زندگی میکرد گفته است، «اگر من این کار را نکنم، چه کسی آن را انجام خواهد داد؟ و اگر هم اکنون این کار را نکنم، چه زمانی باید بکنم؟ اما اگر قرار باشد کاری را فقط به خاطر خودم انجام دهم، من چیستم؟» ... در مواردی که معناجویی بینتیجه میماند، لذتطلبی نه تنها منشأ معناجویی بلکه جایگزین آن نیز میشود....more
یادم نمیاد تا الان اینقدر برام سخت بوده باشه در مورد کتابی بنویسم! در مورد رمان تهوع، نه خط داستانی خاصی تو ذهنمه و نه شخصیت خاصی، حتی خود روکانتن که یادم نمیاد تا الان اینقدر برام سخت بوده باشه در مورد کتابی بنویسم! در مورد رمان تهوع، نه خط داستانی خاصی تو ذهنمه و نه شخصیت خاصی، حتی خود روکانتن که راوی و شخصیت اوله. به نظرم کتاب فلسفی خوب اما رمان خوبی نبود. ذهنم پر از افکار و خالی از هر نوع داستانه! در مجموع ارزش خوندن رو داشت اما توصیهش نمیکنم. یادگاریهایی که از کتاب یادداشت کردم رو خیلی زیاد دوست دارم. ---------- یادگاری از کتاب: احساسات غریب هفتهی پیش، امروز خیلی مضحک به نظر میرسند. ... این منم که تغییر کردهام؟ اگر من نیستم، پس این اتاق، شهر یا طبیعیت تغییر کردهاند. باید یکی را انتخاب کنم. فکر میکنم این منم که تغییر کردهام، این سادهترین راهحل است. ... خیلی وقتها، چون افکارم به کلمات نمیچسبند، مبهم میمانند. ... کمتر پیش میآید که آدم تنها خندهاش بگیرد. ... وقت همه این آدمها صرف این میشود که فکرشان را بگویند و به خوشی بپذیرند که همعقیدهاند. واقعا که چقدر برایشان مهم است که همهشان به یک چیز فکر کنند. ... اشیا نباید روی آدم اثر بگذارند، چون زنده نیستند. آدم از آنها استفاده میکند و بعد آنها را سر جایشان میگذارد. بینشان زندگی میکند. به درد بخورند، همین و بس. اما روی من تأثير میگذارند و این مسئله خیلی آزارم میدهد. میترسم با آنها ارتباط برقرار کنم، طوری که انگار جانور زندهاند. ... تمام روز غمگین است. زود خسته میشود و خلقش تنگ میشود. دستش را روی گلویش میگذارد و میگوید: - اینجاست. رد نمیشود. ... ساعت سه است. همیشه برای هر کاری که آدم میخواهد بکند، ساعت سه یا خیلی دیر است یا خیلی زود. ... برای اینکه یک واقعه پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول میزند، آدم همیشه قصهگوست. با قصههای خودش و دیگران زندگی میکند. هر چه را که برایش رخ میدهد، از خلال همین قصهها میبیند و تلاش میکند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل میکند. ... صحنهها عوض میشوند، آدمها میآیند و میروند. روزها بیخود و بیجهت به هم افزوده میشوند. این افزایش یکنواخت و مداوم است. گهگاه قسمتی از آن را جمع میزنیم؛ مثلا میگوییم: سه سال است که سفر میکنم، سه سال است که در بوویل هستم. پایانی هم ندارد. هیچ وقت آدم یک زن، یک دوست یا یک شهر را ی کدفعه ترک نمیکند. از این گذشته، همه چیزها شبیه هماند. شانگهای، مسکو، الجزیره، همه بعد از پانزده روز مثل هماند. ... بالاخره من هم ماجرایی را از سر میگذرانم و وقتی از خودم میپرسم، میبینم که برایم اینطور پیش آمده که خودم هستم و اینجا هستم. ... ناگهان احساس می��کنیم که زمان جاری است، که هر لحظه به لحظهی دیگر منتهی میشود، این یکی به دیگری، و همینطور تا آخر؛ که هر لحظه نیست و نابود میشود و تلاش ما برای نگه داشتنش بیهوده است، و غیره و غیره. ... بعضی حرکات باید انجام میشد، بعضی حرفها باید زده میشد. زیر بار مسئولیتم از پا درآمده بودم. ... وقتی آنی ترکم کرد، یکجا و یکباره، آن سه سال در گذشته نابود شدند. حتی رنج هم نبردم. احساس کردم تهی شدهام. ... هر چیز ممکن است اتفاق بیفتد، هر چیز. ... دیگر متوجه نبودم که وجود دارم، دیگر نه در خودم، بلکه در او وجود داشتم. ... همین که بدن زندگی را شروع کرد، خودش دیگر زندگی میکند. ولی فکر را، منم که ادامه اش میدهم و بازش میکنم. ... چطور میتوانید در مورد یک انسان حکم کنید و بگویید که اینطور و آنطور است؟ چه کسی میتواند به کنه وجود یک انسان پی ببرد؟ چه کسی میتواند قابلیتهای یک انسان را بشناسد؟ ... هستی چیزی نیست که بشود از دور فکرش را کرد. باید یک دفعه بر شما چیره شود، رویتان بایستد و مثل یک جانور درشتاندام بیحرکت روی قلبتان سنگینی کند - وگرنه دیگر اصلا هیچ چیز نیست....more
داستان از جایی شروع میشه که درمانگری به اسم جولیوس دچار سرطانی میشه که عمر محدودی رو براش رقم میزنه و این واقعه باعث میشه سری به پروندههای مراجعاداستان از جایی شروع میشه که درمانگری به اسم جولیوس دچار سرطانی میشه که عمر محدودی رو براش رقم میزنه و این واقعه باعث میشه سری به پروندههای مراجعان قدیمی بزنه. بین پروندهها، به یکی از مراجعهاش به اسم فلیپ برمیخوره که با مشکل اعتیاد جنسی به جولیوس مراجعه میکرده ولی درمان رو رها کرده و داستان از همینجا شروع میشه. داستان حالت دو بخشی داره و ترکیبی از رمان، روانشناسی و فلسفه ست. بخش داستانی و روانشناسی به نوعی در هم تنیده ست و گاهی تم فلسفی میگیره اما فلسفه تقریبا جداست و یک فصل در میون به بیان دیدگاه شوپنهاور میپردازه. فصلهای صرفا فلسفیش برای من به غایت حوصلهسربر بود اما بخش داستانیش جذاب بود. به نظرم یالوم میتونست با کمی تلاش بیشتر، فلسفهی شوپنهاور رو هم در قالب داستان اصلی بگنجونه. به طور کلی، این کتاب در مقایسه با وقتی نیچه گریست، برام یه پله پایینتر بود ولی بسیار ازش آموختم و به ویژه نکات خیلی جالبی در مورد گروهدرمانی داشت. مهمترین ضعف کتاب از دید من جدا کردن فصلهای فلسفی از داستانی و شخصیتپردازی متوسط بود. -------------------- یادگاری از کتاب: ما با علاقهی زیاد و نگرانی فراوان، تا حدی که میتوانیم، به زندگی ادامه میدهیم، درست به همان شیوهی دمیدن بر حباب صابون، در حالیکه تردیدی نداریم سرانجام خواهد ترکید. ... فرد هر چه بیشتر عاشق باشد، رفتاری بیشتر عاطفی و محبتآمیز با فرزندان و با همگان خواهد داشت. ... سنهکا: هیچ انسانی، طعم واقعی زندگی را احساس نخواهد کرد، مگر زمانی که برای ترک آن آمادگی داشته باشد. ... هر کس میخواهد همه چیز بشود، نمیتواند هیچ چیز باشد. ... اگر از منظر ابدیت به رویدادهای عذابآور روزانه بنگریم، آن را کمتر مختلکننده خواهیم یافت. ... بدن هر میزان خوابی که نیاز داشته باشد تأمین میکند. ... افلاطون میگوید عشق، درون فردی میشکفد که عاشق است، نه درون فردی که عاشق او میشوند. ... هر بار با انسانها بیرون میروم، در بازگشت احساس میکنم کمتر انسان به حساب میآیم. ... هوشمندی من متعلق به خودم نیست، بلکه به جهان تعلق دارد. ... هیچکس حرفی نزد. نه به این دلیل که حرفی نبود، بلکه چون حرفها زیاد بودند. ... خوشبختی نسبی از سه منبع منشعب میشود: آنچه هستی، آنچه داری، و آنچه به نظر دیگران میآیی. آرتور اصرار دارد که تمرکز باید تنها بر نخستین مورد باشد و نباید بر دومی و سومی، یعنی آنچه داریم و آنچه به نظر دیگران میآییم، سرمایهگزاری کرد، زیرا تسلطی بر آنها نداریم و آنها از ما گرفته میشوند. ... نجات یک فرد، یعنی نجات همهی دنیا....more
داستان در مورد دو فرد کاملا متفاوته؛ یه فرد ثروتمند، کتابخون و اصطلاحا روشنفکر و فردی به نام زوربا که به ظاهر برعکس بیسواد و عامیه ولی در واقع با دیداستان در مورد دو فرد کاملا متفاوته؛ یه فرد ثروتمند، کتابخون و اصطلاحا روشنفکر و فردی به نام زوربا که به ظاهر برعکس بیسواد و عامیه ولی در واقع با دیدگاه و جهانبینی رهایی که نسبت به زندگی داره، دنیای اربابش رو زیر و رو میکنه. یه چیزی در مورد این کتاب هست که شاید نشه درست توضیحش داد. عجیب نیست که حتی وقتی با عقاید کسی مخالف باشیم بازم حرفهاش به دلمون بشینه؟ این اتفاق در طول کتاب چندین بار برام افتاد، مخصوصا جاهایی که در مورد جنس زن صحبت میشد که شاید اگر تو هر کتاب دیگهای و از زبون هر کس دیگهای میشنیدم جلوش گارد میگرفتم ولی در مورد زوربا، خب راستش یه جاهایی باهاش موافقت هم میکردم! مسالهای که تو کتاب منو اذیت میکرد مبهم بودن بعضی قسمتها بود که نمیدونستم سبک کتابه یا به مصیبت سانسور دچار شده که حدس میزنم دومی باشه... به همین دلیل هم قصد دارم بعدها مجددا نسخه انگلیسی کتاب رو بخونم. به نظرم مخصوصا هر فرد کتابخونی باید حتما این کتاب رو بخونه چون خیلی خوب بهمون یاد میده که فقط لابهلای کتابها زندگی نکنیم، از خودمون فاصله بگیریم و وارد دنیای بیرون بشیم و تجربهش کنیم! دنیا و آدمهاش رو زندگی کنیم، قید و شرطهامونو کم کرده و عاشقانه بپذیریم و بخندیم و برقصیم! این آموخته در طول کتاب زوربای یونانی، به نحو اسرارآمیزی تو ذهن رسوخ میکنه، تهنشین شده و به صورت راهنمایی جا خوش میکنه... + من کتاب رو به صورت صوتی با صدای میلاد فتوحی از آوانامه گوش دادم و راضی بودم. ---------- یادگاری از کتاب: اون زمانی که من بمیرم، همه چیز با من میمیره. ... آنقدر در خودم غرق شده بودم که اگر وادارم میکردند انتخاب کنم که ترجیح میدهم با کسی زندگی کنم یا کتابی در موردش بخوانم، مسلما دومی را انتخاب میکردم. ... زنها در مقابل صدای خوب ضعف دارن ارباب. در مقابل خیلی چیزها ضعف دارن. فقط خدا میدونه که توی دل این مخلوقا چی میگذره! اگر زشت باشی، چشمات چپ باشه یا چلاق باشی اما صدای خوبی داشته باشی و خوب بخونی زنها عاشقت میشن. ... بگو غذایی که میخوری چه میشود تا بگویم چهجور آدمی هستی. ... خوشبختی یعنی همین... آرزویی نداشتن و در عین حال هزاران آرزو در دل داشتن. دور از دیگران بودن و به آنها احتیاج نداشتن و در عین حال آنها را دوست داشتن. ... آدم عجب کارخونه عجیبیه. توش نون و ماهی و سبزیجات میریزی و ازش آب و خنده و رویا بیرون میاد....more
جشن بیمعنایی اخرین کتاب میلان کوندراست که با حدود سیزده سال وقفه در نویسندگی منتشر شده. این کتاب داستان چهار مثلا دوسته که به نوعی قراره جشنی برگزار کجشن بیمعنایی اخرین کتاب میلان کوندراست که با حدود سیزده سال وقفه در نویسندگی منتشر شده. این کتاب داستان چهار مثلا دوسته که به نوعی قراره جشنی برگزار کنن، جشن زندگی و مردگی که شاید اسم کتاب هم مربوط به همین باشه: بیمعنایی یا شاید کم اهمیت بودن و جدی نگرفتن دنیا. نوع پرداخت کتاب، داستانپردازی و شخصیتپردازی به نحوی آشفته و پراکنده ست که حتی اگر به پای این بذاریم که نویسنده نخواسته حتی تو کتاب هم چیزی رو جدی بگیره، باز هم به نظرم زیادهروی بود و به داستان آسیب زده بود. با این حال کتاب از نظر فلسفی خوب بود و حرفهایی برای گفتن داشت که خوندنش رو دوست داشتم. اگر کوندرا یه مقدار بیشتر به داستانپردازی پرداخته بود احتمالا برام کتاب تأثیرگذاری به شمار میاومد. + توصیه میکنم کتاب رو با ترجمهی الهام دارچینیان بخونین. گویا ترجمه قاسم صنعوی متن رو سنگین کرده. ----------- یادگاری از کتاب: مقدمه مترجم: ارزش هر انسان همسنگ معنایی ست که برای حیات خویش میجوید. ... پارک حال و هوای دلپذیرتری داشت؛ گویی آدمها کمتر بودند و آزادتر: کسی میدوید، نه برای اینکه عجله داشت، فقط چون دوست داشت بدود. ... گاهی بیاعتنایی آدمها تا چه اندازه میتواند آرامشبخش باشد؛ وقتی مطمئنی کسی تو را نمیپاید، چه سبکبالی! ... سکوت تو را رازآلود یا حتی مرموز نشان میدهد. ... من دنیایی را دوست دارم که آدمها همه بدون استثنا و بیهوده و بیاندازه و به خاطر هیچ و پوچ از هم عذرخواهی میکنند، دنیایی که در آن، آدمها یکدیگر را با عذرخواهی لبریز میکنند... ... همهی رویاپردازیها یک روز به پایان میرسد، پایانی گریزناپذیر و ناخواسته. ... دیرزمانی است که دریافتهایم دگرگون کردن دنیا محال است، نوسازی دنیا محال است، دنیا دارد چهار نعل به پیش میتازد و مهار این اسب سرکش محال است. پس برای محافظت از خود تنها یک راه وجود دارد و آن هم جدی نگرفتن دنیاست. ... در پس این جهان، آنگونه که ما میبینیم، هیچ واقعیت عینی یا به عبارتی واقعیت بیرونی مستقل از دنیای درون آن وجود ندارد....more
کتاب دنیای سوفی رو مدتها بود قصد داشتم بخونم و چند بار خوندم و نیمه رهاش کردم تا اینکه این بار تصمیم گرفتم هر جوری شده تا انتها پیش برم. کتاب دنیای سوکتاب دنیای سوفی رو مدتها بود قصد داشتم بخونم و چند بار خوندم و نیمه رهاش کردم تا اینکه این بار تصمیم گرفتم هر جوری شده تا انتها پیش برم. کتاب دنیای سوفی مثل اکثر کتابهای مقدماتی، دربارهی تاریخ فلسفه تقریبا خیلی چیزها میگه و هیچی نمیگه. این دقیقا مشکل من با کتابهای مقدماتی هر حوزهای هست. با این حال در مورد فلسفه، این آزاردهنده بودن در سطح حرکت کردن نمود بیشتری داره. با این حال، دنیای سوفی با بقیهی کتابای مقدماتی یک تفاوت مهم داره: داستانی بودنش، که مثل بقیهی کتابهای ظاهرا داستانی گوردر ما رو عمیقا به فکر میندازه. گرچه تم داستانی کتاب کمرنگ بود ولی تاثیر زیادی تو جذابیت داستان و به خصوص پایانبندی خوب کتاب داشت. جوری که شاید بتونم بگم از دید من، پایان بهتری برای کتاب قابل تصور نیست. یک جاهایی به خاطر حجم کتاب و توالی فیلسوفها و خط داستانی نه چندان قوی، روندش کسلکننده میشد اما فکر میکنم این کتاب به خوبی و به زبان ساده الفبای فلسفه رو به ما یاد میده و با خوندنش میتونیم بفهمیم که آیا به فلسفه علاقهمند هستیم یا نه. + نسخه صوتی با صدای مینا درودیان و نسخهی چاپی با ترجمهی مهدی سمسار رو توصیه نمیکنم. به نظرم ترجمهی حسن کامشاد بهترین ترجمه باشه. ---------- یادگاری از کتاب: در چشم بر هم زدنی، به خود جهان عادت میکنیم. انگار در حین رشد، توان شگفتی از جهان را از دست میدهیم. ... فیلسوف هرگز به دنیا عادت نمیکند. ... همه چیز پر از خداست. ... کسی که به خود اعتقاد نداشته باشد کافر است. ... تنها چیزی که باعث رستگاری انسان میشه، ایمانشه. ... شرم یا بیشرمی مفاهیمی هستند که به عادات و رفتار یک جامعه وابستهاند. ... خرد و وجدان را میتوان به عضلات تشبیه کرد. از هر عضلهای استفاده نکنیم، ضعیف و ضعیفتر میشود. ... خوشبختی حقیقی در بند عوامل بیرونی و چیزهای ظاهری چون تجملات مالی، قدرت سیاسی و سلامت جسمی نیست. خوشبختی حقیقی در آن است که انسان بتواند از قید و بند این چیزهای عرضی و ناپایدار رها شود. ... عیسی اعتقاد داشت ملک خدا عشق به همنوع، غمخواری در قبال تهیدستان و ناتوانان و بخشش همهی گمراهان است. ... در واقع همهی ما در درون او هستیم، در او حرکت میکنیم و هستی داریم....more
داستان کتاب در مورد پسر ۹ سالهای به نام اسکاره که سرطان سختی داره و تو این مدت ارتباطش با پرستارش صمیمانه میشه و تحت تاثیر حرفای پرستارش هر روز یه نداستان کتاب در مورد پسر ۹ سالهای به نام اسکاره که سرطان سختی داره و تو این مدت ارتباطش با پرستارش صمیمانه میشه و تحت تاثیر حرفای پرستارش هر روز یه نامه به خدا مینویسه. این کتاب مجموعهی اون نامههاست. خلاقیت اشمیت رو دوست دارم و این کتابش هم داستان اثرگذاری داشت. ---------- یادگاری از کتاب: به خدا که بنویسی تحمل تنهایی برات آسونتر میشه. ... هر قدر بهش اعتقاد داشته باشی، بیشتر برات واقعی میشه. اگر خوب پافشاری کنی، یه روزی میرسه که مثل چیزایی که میبینی و حس میکنی واقعی میشه. ... فقط خدا حق دارد مرا بیدار کند....more
همین الان این کتاب رو تموم کردم که دارم این ریویو رو مینویسم. ترجیح دادم نوشتنش بلافاصله باشه تا شاید بتونم حتی شده بخش کوچیکی از حسم نسبت به این کتاهمین الان این کتاب رو تموم کردم که دارم این ریویو رو مینویسم. ترجیح دادم نوشتنش بلافاصله باشه تا شاید بتونم حتی شده بخش کوچیکی از حسم نسبت به این کتاب رو انتقال بدم. خوندن این کتاب رو تموم کردم و قلبم فشرده شده و در عین حال از هیجان میکوبه. فشردگی از غم و هیجان از آموختههای لذتبخش و سهیم شدن در جهانبینی عمیق یک انسانِ به واقع انسان. قصد داشتم کتاب رو جرعه جرعه بخونم تا لذت خوندنش برام تا مدتی ادامه پیدا کنه و بتونم بیشتر مست بشم و عمیقتر بهره ببرم اما خب افسوس که وقتی به چیزی بیش از اندازه لذتبخش میرسیم اختیار رو از دست میدیم و من محو شدم و مست شدم و کتاب رو تا آخر سر کشیدم. تا حالا به کتابی برخوردین که بتونه ترکیب دقیقی از عشق، معنا، هیجان، فلسفه، معنویت، علم، تجربه و هر آنچه تو کتابهای مختلف دنبالش میگردیم رو بتونه یک جا تو خودش جا بده و به بهترین نحو در اختیار خواننده بذاره؟ اگر بله لطفا به من معرفیش کنین چون این اولین بار بود که با کتاب آن هنگام که نفس هوا میشود تجربهش میکردم... داستان در مورد یک متخصص مغز و اعصابه که تو جوونی و دهه سی سالگی با سرطان مواجه میشه. پال خودش این کتاب رو نوشته و به صورت عمیق و موثری دیدگاهش نسبت به زندگی رو بیان کرده، نه فقط در خلال سرطانش، بلکه قبل از اون نیز. من فکر میکنم ما وقتی میتونیم خوب زندگی کنیم که مرگ رو همیشه در گوشهی ذهنمون داشته باشیم و فکر کردن به مرگ ذهن ما رو آگاه و فعال نگه میداره و کمک میکنه در عین برنامه داشتن برای آینده، تو زمان حال زندگی کنیم. این کتاب به ما درک عمیقتری از زندگی و حتی مرگ میده و حاوی تلنگرهای زیادیه برای فراتر رفتن از دغدغههای روزمرهای که شاید زندگی کردن رو از یادمون برده. این کتاب یکی از بهترین کتابهایی بود که تو تمام زندگیم خوندم و قطعا تو مقاطع مختلف زندگیم باز هم خواهم خوندش. کاش میتونستم از پنج بهش صد بدم! به نظرم هر کس تو زندگیش باید حداقل یک بار این کتاب رو بخونه... پال کالانیتی همیشه یکی از شخصیتهای اثرگذار و الهامبخش تو زندگیم خواهد موند. ---------- یادگاری از کتاب: هرگز آن قدر عاقل نیستیم که در این لحظه زندگی کنیم. ... شاید پوزو بکت درست میگوید. شاید زندگی فقط یک لحظه است. کوتاهتر از آن که تصور کنی. ... چه چیزی به زندگی آنقدر معنا میدهد که ارزش ادامه دادن داشته باشد؟ ... بیشتر آدمها با بیاعتنایی نسبت به مرگ زندگی میکنند؛ اتفاقی است که برای تو و همه اطرافیانت رخ میدهد. ... - اگر تا حدی میدانستم چهقدر زمان برایم باقی مانده راحتتر بود. اگر دو سال وقت داشتم مینوشتم. اگر ده سال، سراغ جراحی و علم برمیگشتم. + میدانی که نمیتوانم بهت عدد بدهم. ... کسب تجربههای غنی و بعد خلوت گزیدن برای تفکر و نوشتن دربارهی آنها. ... مرگ را مثل یک مسافر دورهگرد باابهت میدیدم اما میدانستم حتی اگر در حال مردن باشم، تا وقتی بمیرم، همچنان زندگی خواهم کرد. ... بخش پیچیدهی بیماری این است که، همانطور که آن را از سر میگذرانی ارزشهایت مدام تغییر میکند. سعی میکنی بفهمی چه چیزی برایت اهمیت دارد، بعد همینطور به فهمیدن آن ادامه میدهی. ... ما همگی خویشتنهای متفاوتی را در زمان و مکانهای متفاوت زندگی میکنیم. ... به تدریج بالا خواهیم رفت و به قلهی تپههای بیکران خواهیم رسید، جایی که بادها سردند و چشماندازها بینظیر....more
کتاب چهار میثاق یک کتاب خودیاریه که شاید حرف جدیدی نزنه ولی از اونجایی که به سبک جدیدی بیانش میکنه میتونه اثرگذار باشه. اوایل کتاب حالت عرفانی داره وکتاب چهار میثاق یک کتاب خودیاریه که شاید حرف جدیدی نزنه ولی از اونجایی که به سبک جدیدی بیانش میکنه میتونه اثرگذار باشه. اوایل کتاب حالت عرفانی داره و در ادامه با چهار تا قانون مواجهیم: با کلام خود گناه نکنید، هیچ چیز را به خود نگیرید، تصورات باطل نکنید، همیشه بیشترین تلاشتان را بکنید. با اینکه این قوانین پیش پا افتاده به نظر میرسن اما بخش مهمی از حال خوب یا بد ما رو میتونن بسازن و مثالهای کتاب میتونه در عمقی به یاد سپردن و به کار بستنش موثر باشه. شخصا این کتاب رو به مراجعهام توصیه خواهم کرد و به نظرم برای همه خوبه این قوانین رو با خودشون مرور کنن. امتیازم به کتاب ۳.۵ ه که به بالا گردش کردم. ---------- یادگاری از کتاب: خود را در همه چیز دید - در همه موجودات بشری، در همه حیوانات، در همه درختان، در آب، در باران، در ابرها و در زمین. ... ما نیازی به توجیه عشق نداریم؛ عشق یا هست یا نیست. عشق واقعی پذیرش دیگران است همانطور که هستند، بدون تلاش برای تغییر دادنشان. ... هنگامی که نهایت تلاشتان را بکنید، نه بیشتر و نه کمتر، آن وقت میآموزید که خود را همانگونه که هستید بپذیرید....more
کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد، یک کتاب مستند تاریخیه که داستانهای زمان جنگ جهانی دوم رو از زبان و نگاه زنانی که در جبهه و جنگ حضور داشتند روایت میکنه.کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد، یک کتاب مستند تاریخیه که داستانهای زمان جنگ جهانی دوم رو از زبان و نگاه زنانی که در جبهه و جنگ حضور داشتند روایت میکنه. نویسنده در قالب روایتهاش، چهرهی زشت و سیاه و تلخ جنگ رو به تصویر میکشه و خواننده رو در تعجبی عمیق فرو میبره که مگه ممکنه آدما دنبال جنگ باشن؟ آخه چرا؟ مگه با هم خوب زندگی کردن چه ایرادی داره؟ آیا همین آدمهای معمولی، که هر روز از کنارشون رد میشیم و حتی خود ما، جایی که حتی حیوانات از این همنوعکشی به حیرت میافتن و با اینکه برای این کار تربیت شدن عقب میایستن، دست به چنین جنایاتی میزنن؟ حتی از نوزادها هم نمیگذرن؟ کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد از تصویرسازی فراتر میره و ما رو در معرض قضاوتهای اخلاقی متعددی قرار میده و همینطور نشون میده قضاوت (judge) کردن دیگران و تقسیمشون به آدمهای خوب یا بد چه کار نشدنیایه... تو این کتاب زندگی جریان داره، زندگی در تقابل مرگ! نویسنده قصد نداره ما با شخصیت خاصی همراه بشیم و شاید به همین دلیل (از نظر شخصی من) چندان به شخصیتپردازی نپرداخته تا ما به جای چسبیدن به یک یا چند شخصیت خاص، تو فضای جنگ غوطهور بشیم... شاید به همین دلیل، همون چیزی رو تجربه میکنیم که آدمای درگیر جنگ تجربه کردن؛ اینکه اوایل کتاب مدام منقلب میشیم، اشک تو چشممون جمع میشه، دلمون هری میریزه پایین، متنفر میشیم، منزجر میشیم، دردمون میگیره... ولی از نیمهی کتاب که میگذره، ما هم عادت میکنیم. ممکنه به همین دلیل، همین عادی شدن، گوشمون و چشممون از این حرفها و صحنهها پر بودن، دیگه فجایع جنگی زمان حاضر رو نمیبینیم؟ سخته! وقتی زنان روسی از زمانی صحبت میکنن که به آلمانیها کمک میکردن، به دشمنشون، یادم میاد چهقدر برام سخت بود که وقتی ایران به عراق کمک میکرد بتونم منی که برادرم رو عراقیا کشتن، بپذیرم و کنار بیام! قبل از اینکه به دنیا بیام برادرم تو جنگ شهید شده ولی هنوز من دارم اثر میگیرم ازش! برای برادری که ندیدم گریه کنم و خوابش رو ببینم... میخوام بگم اثر جنگ مربوط به یه مقطع زمانی خاص نیست، شبیه اینکه میگن یه کار خوب یا شرارت آمیز شاید اثرش تا همیشه ادامه داشته باشه، یا شبیه تئوری اثر پروانهای... حتی آدمایی که تو اون جنگ نبودن رو زندگیشون اثر داره، چه برسه خود اون آدما... و هر کاری براشون بکنی بازم کمه. بین داستانهایی که نویسنده کنار هم قرار داده بود یه فاصلهای میافتاد که گاهی این فاصله افتادن متوالی اجازه نمیداد رو کتاب متمرکز بمونم و گاهی حتی حسم دچار یه جور سکته و وقفه میشد. همینطور چون اسمهای روسی سختن یه جورایی یادم نمیموند این داستان مال کی بود. البته ممکنه نویسنده باز هم عمدا این کار رو کرده باشه که فضای جنگ و نه شخصیتها رو ترسیم کنه. من این کتاب رو خیلی زیاد دوست داشتم و زمانهایی که حین خوندنش سمفونی چهار فصل آنتونیو ویوالدی رو گوش میدادم، لذتم و دردم توامان از خوندن کتاب چند برابر میشد و توصیه میکنم شما هم گوش بدین حین خوندن کتاب. حتما و قطعا این کتاب رو توی برنامهی کتابخونیتون قرار بدین چون به نظرم همه باید یک بار تو زندگیشون این کتاب رو بخونن... دوست داشتم به کتاب ۴.۵ بدم که امکانش نیست و به خاطر همون وقفههای مکرر به پایین گردش میکنم. ---------- بخشهای ماندگار کتاب: هیچوقت جور دیگری زندگی نکردهایم. شاید اصلا بلد نیستیم جور دیگری زندگی کنیم. نمیتوانیم نوع دیگری از زندگی را تصور کنیم، البته باید زمانی طولانی را صرف یادگیری این مسأله کنیم. ... نمیتونم این چیزا رو براتون تعریف کنم. توانش رو ندارم. برای اینکه تعریفشون کنم، باید یه بار دیگه تو این لحظات زندگی کنم. ... همواره احساسات ما فاصلهی میان ما و حقیقت را پر میکنند. ... وقتی شما سه روز کنار یک انسان هستی، حتی اگر غریبه باشد، در هر صورت به او عادت میکنی. ... بله من ایدههای بزرگ رو دوست ندارم، من آدمهای کوچک رو دوست دارم... ... بعد از ما چی میمونه؟ تا وقتی زندهایم ازمون بپرسید. بعدش ما رو از خودتون درنیارید و نسازید. بپرسید... ... ما دربارهی هیچکدوم از وقایع تاریخی همه حقیقت رو نمیدونیم. ... دور و برت کلی آدم هست، اما تو همیشه تنهایی، برای اینکه آدمیزاد جلوی مرگ همیشه تنهاست. ... مسیری که روح میپیماید برای من مهمتر از خود حادثه است! برای من آنقدر مهم و یا در صدر اولویت نیست که بدانم چه و چگونه اتفاقی افتاده است، بلکه دغدغه و نگرانی من این است که در آنجا چه بر سر انسان آمده. چه چیزی را آنجا دیده و درک کرده؟ ... میگن آدم تو جنگ نصفش انسانه، نصف دیگهش حیوون. این حقیقت داره... جور دیگهای نمیشه زنده موند. اگه فقط آدم باشی سالم نمیمونی. سرت رو از دست میدی! ... من هنوز نمیدونستم که مرگ اینجا چهقدر عادی و سادهست. نمیتونی ازش خواهش کنی و قدرت متقاعد کردنشو هم نداری... ... خب... هیچوقت نمیتونی قلبت رو پیشبینی بکنی. ... من خوشبخت بودم... خوشبخت بودم از اینکه نمیتونستم متنفر باشم... ... هرچه مستمعین بیشتر میشدند، داستانی که تعریف میشد بیشتر سانسور میشد. ... به نظرم زمانی که انسان حرف میزند، چیزی ورای آنچه بعدا روی کاغذ میآید رخ میدهد. ... اگه اثاث مدت زیادی تو خونه بمونه، روح پیدا میکنه. من به این باور دارم. ... بهار که میشد یه شاخه میآوردی و میذاشتی رو طاقچه. تماشاش میکردی و شاد میشدی. آخه فردا ممکن بود نباشی. به این خاطر به خودت فکر میکنی. و سعی میکنی شاخه رو به خاطر بسپاری... ... عزیزدلم، گلم... نمیشه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه. آدم یه قلب بیشتر نداره؛ همیشه به این فکر میکنم که چطور قلبم رو، دلم رو نجات بدم....more
کتاب فلسفی - داستانی طاعون به همراه بیگانه، آلبر کامو رو مفتخر به دریافت جایزهی نوبل کرد. طاعون داستان شهری به نام اران است که به نوعی مورد حملهی موشکتاب فلسفی - داستانی طاعون به همراه بیگانه، آلبر کامو رو مفتخر به دریافت جایزهی نوبل کرد. طاعون داستان شهری به نام اران است که به نوعی مورد حملهی موشها قرار میگیره و موشها یکی بعد از دیگری میمیرند و با خودشون بیماری ناشناختهای رو به شهر میارن که کل شهر و مردمش رو درگیر میکنه. طاعون به نوعی به انسان مبتلا به رنج میپردازه و اینکه چهجوری یک مشکل، یک درد، یک رنج عمومی، میتونه سبک زندگی و دیدگاه مردم رو تغییر بده، شاید تغییری همیشگی. کتاب چند شخصیت ثابت داره که من با هیچکدوم از شخصیتهای داستان نتونستم ارتباط برقرار کنم. حتی خط داستانی برای من هیچ جذابیتی نداشت و صرفا بخش فلسفی کتاب رو دوست داشتم. گرچه این نظر شخصی و سلیقهای منه. خیلی جاها کتاب برام خستهکننده میشد. به نظرم کامو میتونست تو نصف کتاب حرفهاش رو بزنه و خط داستانی کتاب رو به ورطهی تکرار نندازه. یکی از دلایل جذابیت بیگانه هم علاوه بر موضوع خاص و نحوهی روایت جذابش، همین سرراست و تکرار نکردن خودش بود. در مجموع خوندنش خوب بود چون طاعون میتونست حکم استعاره رو داشته باشه و دیدی از این به ما بده که یک ملت در رنج چی بهشون گذشته یا میگذره، با این حال چندان لذت نبردم و همچنان به نظرم اگر کسی بخواد یکی از آثار کامو رو بخونه، قطعا بهتره انتخابش کتاب بیگانه باشه. به نظر من ترجمهی رضا سید حسینی از بقیهی ترجمهها بهتر بود. ---------- یادگاری از کتاب: راه ساده برای آشنایی با یک شهر این است که انسان بداند مردم آن چگونه کار میکنند، چگونه عشق میورزند و چگونه میمیرند. ... شاید امروز هیچ چیز طبیعیتر از این نیست که ببینیم مردم از صبح تا شب کار میکنند تا باقی وقتی را که برای زندگی دارند در قمار و کافه و وراجی از دست بدهند. ... بر اثر فقدان وقت و تفکر، انسان ناگزیر است ندانسته دوست بدارد. ... واقعا در کنار او همه چیز سهل و آسان جلوه میکرد. ... بیشک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع ادامه یافتن آن نمیشود. بلاهت پیوسته پابرجاست و اگر انسان پیوسته به فکر خویشتن نبود آن را مشاهده میکرد. ... نباید مدت زیادی توی چهار دیواری ماند. ... عشقی که بر خود غلبه نکند عشق نیست. ... عادت به ناامیدی از ناامیدی بدتر است. ... هیچ چیزی در دنیا به این نمیارزد که انسان از آنچه که دوست دارد رویگردان شود. ... در این شهر ساعتهایی هست که در اثنای آنها من به جز عصیان هیچ احساس دیگری ندارم. ... مجبوریم یکی از دو راه را انتخاب کنیم: یا به خدا کینه بورزیم یا او را دوست بداریم و چه کسی جرات دارد که کینه به خدا را انتخاب کند؟...more
کتاب از شش بخش تشکیل شده که تو هر بخش یکی از موضوعاتی که آدما باهاش درگیرن (به ترتیب عدم محبوبیت، کمپولی، ناکامی، ناتوانی و نابسندگی، قلب شکسته، سختیکتاب از شش بخش تشکیل شده که تو هر بخش یکی از موضوعاتی که آدما باهاش درگیرن (به ترتیب عدم محبوبیت، کمپولی، ناکامی، ناتوانی و نابسندگی، قلب شکسته، سختیها) رو مطرح میکنه و با استفاده از یه فیلسوف و سبک زندگی و عقایدش به بسط موضوع میپردازه. این بار هم با دومین کتابی که با ترجمهی عرفان ثابتی میخوندم مشکل داشتم. ولی خیلی بهتر از هنر همیشه بر حق بودن بود. در مورد کتاب، میتونم بگم کتاب جالبی بود و تلنگرهای خوبی داشت. با این حال یه جاهاییش برام خستهکننده میشد و از دیدن من چندان منسجم نبود، مخصوصا زمانی که به روایت زندگی اون فیلسوف میپرداخت. اون فیلسوفهایی که با زندگینامهشون آشنا بودم به نظرم میومد نحوهی توضیح کتاب خیلی پیش پا افتاده بود. بیشتر از همه فصل مربوط به اپیکور برام جالب بود که دید جدیدی ازش بهم میداد. در مجموع خوب بود و با اینکه اغلب چیزهایی رو میگفت که طرز فکر خودم هم بود ولی یک جاهایی هم ذهنمو به چالش میکشید و افکارمو منظمتر میکرد. ---------- یادگاری از کتاب: باید به جای توجه به عدم محبوبیت، به تبیینها و دلایل عدم محبوبیت توجه کنیم. ... بین تمام نیکیهایی که حکمت برای ما دربردارد، دوستی پربهاترین است. ... بیهوده است که از قبل نگران چیزی باشیم که چون فرا رسد، مشکلی نمیآفریند. ... اصل استدلال اپیکور این است که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمت دوستان، آزادی و زندگی تحلیلشده محروم باشیم، هرگز واقعا خوشبخت نخواهیم بود. و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم، هرگز بدبخت نخواهیم بود. ... این روش تحقیق را باید دربارهی تمام نیازها به کار بست: اگر آنچه مشتقانه میخواهم متحقق شود، چه اتفاقی برایم خواهد افتاد؟ اگر متحقق نشود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ ... چه چیزی ناکامیها و درماندگیهای ما را کاهش میدهد؟ اینکه بفهمیم از دنیا چه انتظاری میتوانیم داشته باشیم و دریابیم که امید چه چیزی را داشتن امری بهنجار است. ... ما بیشترین آسیب را از چیزهایی میبینیم که انتظارشان را نداریم و باید انتظار همه چیز را داشته باشیم. ... مطالعه مرا در خلوت خود تسلی میبخشد؛ مرا از سنگینی بطالت اندوهبار آزاد میکند و در هر زمانی، میتواند مرا از مصاحبتهای کسالتبار خلاص کند. هر زم��ن که درد خیلی کشنده و شدید نباشد، مطالعه چاقوی درد را کند میکند. برای منحرف کردن ذهن از افکار مأیوس کننده صرفاً نیاز دارم به کتابها پناه ببرم. ... بهتر است انسانها را همانطوری که هستند بپذیریم، به جای اینکه تصویری خیالی از آنها ترسیم کنیم. ... ما نباید از سختیهای خود احساس شرمندگی کنیم، بلکه باید از این امر شرمنده شویم که نتوانستهایم چیزهای زیبایی از آنها برویانیم. ... نه هر چیزی که سبب میشود احساس بهتری پیدا کنیم خوب است و نه هر چیزی که ما را میآزارد بد است....more
کتاب هنر همیشه بر حق بودن یه کتاب فلسفیه که به اشتباه در دسته خودیاری قرار داده شده. این کتاب با معرفی تکنیکهایی روشهای جدل رو آموزش میده تا فرد بتوکتاب هنر همیشه بر حق بودن یه کتاب فلسفیه که به اشتباه در دسته خودیاری قرار داده شده. این کتاب با معرفی تکنیکهایی روشهای جدل رو آموزش میده تا فرد بتونه حرفش رو به کرسی بشونه و در واقع هنر حق به جانب بودن و گاه ناحق رو حق جلوه دادنه که آشنایی باهاشون در این حد برام جالب بود که افراد زیادی تو زندگی روزمره از این قانونها استفاده میکنن بهتر با شیوه صحبتشون بشناسم. نوع پرداخت کتاب اصلا برام جالب نبود و مثالها هم اغلب غیر کاربردی بودن حداقل برای من. اوایل کتاب با خودم گفتم دانش فلسفی من به این کتاب قد نمیده ولی جلوتر که رفتم دیدم نه ترجمه عرفان ثابتی واقعا بد و غیرروون و گاهی غیر قابل فهم بود. در مجموع دوست نداشتم و توصیه میکنم با یه ترجمهی دیگه یا به زبان اصلی بخونید....more
این کتاب مجموعه داستان نه، مجموعه افکار و ایدههای نویسنده با موضوعیت شغلش یعنی عکاسیه که برای بیانشون گاهی مثال هم زده یا داستانی تعریف کرده. یک سوم این کتاب مجموعه داستان نه، مجموعه افکار و ایدههای نویسنده با موضوعیت شغلش یعنی عکاسیه که برای بیانشون گاهی مثال هم زده یا داستانی تعریف کرده. یک سوم اول کتاب برام لذتبخش بود و سبک نویسنده با اینکه انسجام نداشت برام تازه و جذاب بود. از نیمهی دوم کتاب طنز قلم نویسنده رو به کاهش رفت و محتوا از بیشتر داستانی بودن به سمت ایدهپردازی (با نگاه از بالا و نسبتا قضاوتی) تغییر مسیر داد که جذابیتش رو برای من کم کرد. هیچکدوم از فصلها ابتدا و انتها نداشتن، خطداستانی یا ایدهپردازی مشخص وجود نداشت و پراکندگی محتوای شدیدی به چشم میخورد. گرچه تو هر فصل، نویسنده سعی کرده بود افکار و خاطرات مرتبط با اسم انتخابی رو بیان کنه، ولی همچنان عدم انسجام وجود داشت. نکتهی انتقادی آخر، بازی نویسنده با کلمات و واژهها بود که گاهی باعث تناقض میشد. مثلا یک جای کتاب میگفت میگم معمولی و نمیگم طبیعی، ولی تو قسمتهای دیگه چندین بار از واژهی طبیعی استفاده کرده بود. نقاط قوت این کتاب برای من اشارات و تلنگرهای جالب، جسارت در بیان خاطرات و طنز گاه و بیگاه نویسنده بود. تو بعضی جاها اشاره نویسنده به موضوعات روزمره و مسائلی که گاهی از ذهن خودمون هم رد میشه، در کنار موضوعاتی مثل فصل تنترسه که به ذهن کمتر کسی خطور میکنه برام قابل توجه بود. در مجموع کتاب به خاطر نداشتن شخصیتپردازی، محوریت داستانی یا ایدئولوژی و پراکندگی محتوا چندان به مذاقم خوش نیومد اما تجربهی خوبی بود و نگاه کردن از زاویهی دید یک عکاس و چیزهایی که از ذهنش میگذره متفاوت و جالب بود و شاید از این به بعد به عکسها دقیقتر نگاه کنم. پینوشت: یک بخشی از کتاب بود که برای من به طور شخصی تلنگر خوبی بود که البته قبلا هم بهم گفته شده بود ولی ��کرار بهجایی بود. اینکه قدر زاویهی دید مخصوص به خودم رو بدونم و ��نبال پنهان کردنش نباشم. ------------------------------ یادگاری از کتاب: گاهی هر کاری کنی، باز یک جای کار میلنگد. ... عکس در ایدهآلترین حالتش، میتواند بخشی از واقعیتی را نمایش دهد که شاید با کل آن واقعیت در تضاد باشد. ... زندگی با حذف صدا چقدر عوض میشود؟ ... با حذف صدا همه چیز عوض میشد. عکس دقیقا همین کار را میکند. ... همیشه در سکوت چیزهایی شکل میگیرد، چیزهایی که ما را غنی میکنند. ... سکوت بیصدایی نیست، سکوت صدایی است که شنیده نمیشود. ... در عکس صدایی هست که ما را وادار به شنیدن یا وادار به سکوت میکند؟ ... ما با خیال جهان را وسیع میکنیم. جهان را قابل تحمل میکنیم. ... موقعیت لذت عوض شده بود. جایگاه جدیدی میخواست....more
یالوم واقعا یه نابغهست و الهامبخش منه. تا الان نشده کتابی از یالوم بخونم و لذت وافری ازش نبرم. کتاب انسان موجودی یک روزه مجموعهی ده داستان برگرفته ایالوم واقعا یه نابغهست و الهامبخش منه. تا الان نشده کتابی از یالوم بخونم و لذت وافری ازش نبرم. کتاب انسان موجودی یک روزه مجموعهی ده داستان برگرفته از از مراجعان یالوم است که هم مباحثی فلسفی توش مطرح میشه و هم از اون مهمتر منبعی غنی برای ما روانشناسهاست که نکاتی آموزنده رو در قالب داستان بهمون یاد میده. با اینکه مجموعه داستان کوتاه اصلا با سلیقهی من جور نیست، ولی از خوندن این کتاب فوقالعاده لذت بردم. ------------------------------------ بخشهای ماندگار کتاب: لغات تنها مشتی یادداشتاند. این ایدهها هستند که آهنگی دلنشین را شکل میدهند. ... پیشبینی پایان راه گاهی باعث میشه که به زمان حال با سرزندگی بیشتری چنگ بزنیم. ... میزان وحشت داشتن از مرگ به میزان کارهای ناکرده افراد در زندگی بستگی داره. ... اگر قادر به ایجاد محیطی خالص، واقعی و با عطوفت برای درمانجویانم باشم، آنچه را نیاز دارند، خواهند یافت. ... یه چیزی به تو داده شده، در مقابل چیزی که از تو گرفته شده. ... اگر ما چرایی زندگی خود را دریابیم، با هر نوع چگونگی کنار خواهیم آمد. ... شکوهی من آسیب دیدهام را رها کن، آسیبدیدگی محو خواهد شد....more
نمیدونم دقیقا از کجا شروع کنم! از تاثیر خیلی خوبی که از کتاب از نظر ایمانی گرفتم که بگذریم، این کتاب خیلی عالی زندگی شمس و مولانا که همیشه دوست داشتم نمیدونم دقیقا از کجا شروع کنم! از تاثیر خیلی خوبی که از کتاب از نظر ایمانی گرفتم که بگذریم، این کتاب خیلی عالی زندگی شمس و مولانا که همیشه دوست داشتم در موردش بخونم رو توصیف کرد. ملت عشق به گفتن از زندگی شمس و مولانا محدود نشد و موازی با این داستان تاریخی، اثر اون بر یک زندگی کاملا امروزی یعنی الا هم بررسی میشد. یکی از مهمترین ویژگیهای ملت عشق، نگاه از دیدگاه افراد مختلف با نظرهای متفاوت بود. بخشهای مختلف کتاب از دید راویهایی به غایت متفاوت تعریف میشد که به درکشون و شخصیتپردازی در کمترین زمان واقعا کمک میکرد. در واقع، به هر کس از دیدگاه خودش نگاه میشد. ملت عشق البته یک سری نقاط کور هم داشت برای من که اشاره بهشون باعث لو رفتن داستان میشه. فقط به طور ضمنی بگم در مورد کیمیا و شمس برام مبهم بود و در مورد اللا و عزیز ترجیح میدادم جور دیگهای پیش بره. علت کم کردن یک نمره هم همین نقاط کور و تاثیر شاید افراطیای است که میتونه بر زندگی افرادی با موقعیت مشابه بذاره. ------------------------------- بخشهای ماندگار کتاب: ازدواج کردن با کسی که خیلی با تو فرق دارد رسما یعنی قمار کردن. ... راستی، خاموشی را میشود شنید؟ ... قاعده اول: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آیینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اما اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی، ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوانند. ... نمیدانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمیکند بدیاش را بگوید. ... در جستجوی زندگیای هستم که به زیستنش بیارزد؛ همینطور دانشی که به دانستنش بیارزد. ... قاعده دوم: پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. ... درست است که خدا را با گشتن نمیتوان پیدا کرد اما خدا را فقط کسانی پیدا میکنند که به دنبالش میگردند. ... چیزی که میخواستم بگویم این است که اگر کسی دنبال مال و منال و مقام برود، غرق جواهر شود و جامه اطلس و حریر بر تن کند، یعنی کارهایی مثل کارهای شما بکند حضرت قاضی، غیرممکن است بتواند خدا را بیابد. ... همین که حس میکرد به چیزی عادت میکند، علاقهاش را به آن از دست میداد. ... قاعده هفتم: در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشهی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی. فقط در آینهی انسان دیگر است که میتوانی خودت را کاملا ببینی. ... پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید. ... قاعده یازدهم: قابله میداند که زایمان بیدرد نمیشود. برای أنکه تویی نو و تازه از تو ظهور کند، باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی. ... آزمودن صحت ایمان دیگران وظیفه ما انسانها نیست. ... در این دنیا آدمهایی که بیشتر بدانند آرامتر و ساکتترند. ... اگر فکر نکنیم و سوال نپرسیم، آنوقت فرقمان با خیار و کلم چیست؟ این عقل را به ما دادهاند تا فکر کنیم. ... دانستن چیزی که نمیدانست با آن چه کند به چه کارش میآمد؟ ... اگر چشمانتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. ... اندیشیدن به پایان راه، کاری بیهوده است. وظیفهی تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری. ادامهاش خود به خود میآید. ... شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی یعنی اینکه زندهای. در جستجویی. ... باید از خود بپرسیم چه چیزی به این آش در هم جوش جهانی اضافه کردهایم. دلخوری، عصبانیت، خونخواهی و خشونت؟ یا عشق، ایمان و هماهنگی؟ ... گوش دادن به صدای خواب شهر، هم اندوهی توصیفناپذیر به بار میآورد و هم شادیای توصیفناپذیر. ... عمق سخنان خطبا را با این میسنجند که شنوندههایش چه فهمیدهاند. ... مگر شکر کردن به خاطر چیزهای نیکو کاری دارد؟ این را سگهای بلخ هم بلدند. اگر استخوانشان بدهی خوشحال میشوند و به نشانه شکر دمشان را تکان میدهند. بدون شک انسان بیشتر از دستش برمیآید. ... انسان باید با عشق و در عشق ایمان بیاورد؛ باید در رگهایش عشق به خدا و انسانها را حس کند! ... نه فقط به خاطر چیزهایی که به من ارزانی داشته، بلکه به خاطر چیزهایی که از من دریغ کرده نیز شکر خواهم کرد. چون تنها اوست که میداند چه چیز به صلاح من است. ... متعصبها به جای آنکه خود را در عشق خدا فنا کنند و با نفس خود جهاد کنند، همیشه با دیگران میجنگند و از نسلی به نسل دیگر تخم ترس میپاشند. اگر انسان بدبینانه نگاه کند به همه جا، طبیعی است که همه جا بدی ببیند. هر گاه در جایی زلزله یا خشکسالی شود نشانه غضب خداوند میشمرند. حال آنکه آشکارا گفته است: «رحمتم از غضبم افزون است.» ... آن که عاشق نیست، عشق را نمیتواند درک کند، آن که عاشق است نمیتواند وصف کند. ... صوفی عیب را نمیبیند، عیب را میپوشاند. ... باید هر چیزی جز عشق به خدا را بروبیم و دور بیندازیم و از مرض خود را متفاوت و مهم شمردن خلاص شویم. ... خدا کبر را دوست ندارد. میخواهد متواضع باشیم. از این رو، حتی در قضایایی که حق کاملا با ماست، نباید برتری خود را به رخ بکشیم. ... اگر یکی را که دوستش داری از دست بدهی، بخشی از وجودت همراه با او از دست میرود. ... عمری که بیعشق بگذرد، بیهوده گذشته، نپرس که آیا باید در پس عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی یا عشق عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آنکه هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش....more
داستانی از جهانبینی استاد میچ آلبوم که به یه بیماری دچار شده که رو به مرگه. دو سوم اول کتاب رو بیشتر دوست داشتم. نمیدونم حرفاش بیشتر اونایی بود که منداستانی از جهانبینی استاد میچ آلبوم که به یه بیماری دچار شده که رو به مرگه. دو سوم اول کتاب رو بیشتر دوست داشتم. نمیدونم حرفاش بیشتر اونایی بود که من نیاز داشتم یا اینکه جنبه تکرار گرفت. با این حال در مجموع همراه شدن با موری و دنیای ذهنش که خیلی بهش نزدیکم لذت زیادی داشت. نوع روایت داستان برام چندان دلچسب نبود اما محتوا خیلی خوب بود. حالا هر روز با خودم تکرار میکنم باید دل کندن رو یاد گرفت! -------------------------------------- بخشهای ماندگار کتاب: آنچه را میتوانید انجام دهید و آنچه را نمیتوانید بپذیرید. ... دلیل موجهی نداشتم مگر دلایلی از آن دست که همه دارند. بیش از حد گرفتار زندگی خودم بودم. ... باید خیلی قوی باشی که اگر متاع این فرهنگ را نمیپسندی، خریدار آن نشوی. فرهنگی از آن خود ابداع کن. ... زندگی مجموعهای از فراز و نشیبهاست. دلت میخواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی. از چیزی ناراحتی اما میدانی که نباید باشی. چیزهایی را امر مسلم میپنداری و این در حالی است که میدانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم دانست. ... خیلیها زندگیشان بیمعناست. به نظر نیمه خواب میرسند. حتی وقتی کاری را میکنند که به اعتقادشان مهم است، انگار در خواب و بیداری هستند. به این دلیل است که خواسته اشتباه دارند. برای اینکه به زندگی خود معنا بدهید باید دیگران را عاشقانه دوست بدارید، خودتان را وقف دنیای پیرامونتان کنید، چیزی را خلق کنید که به شما معنا و هدف بدهد. ... به یاد همه کسانی افتادم که ساعتهای طولانی از اوقات روزشان را با تأسف خوردن به حال خود میگذرانند. چهقدر خوب است که برای تأسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم. ... همه میدانند که روزی میمیرند اما کسی این را باور نمیکند. اگر باور میکردیم رفتارمان را تغییر میدادیم. ... انگار زمان را میبینم که از میان آن پنجره عبور میکند. ... باید دل کندن را یاد گرفت. ... اگر به معنا برسی، دیگر دلت نمیخواهد به عقب بارگردی. میخواهی به جلو بروی. ... وقتت را صرف کاری کن که به زندگیات معنا و هدف بدهد....more