The premise is that of a romantic A slacker-ly young man wakes up with a girl in his bed whose name he does not remember. Nor does he remember where and how they met, their journey to his squalid apartment or what they did after they got there. The young woman is happy to explain, however—indeed, so reassuring is her recollection of the facts that he pleads with her to stay. She promises to return that night. He promises to wait for her.
Nine nights are a lifetime to a man and woman brought together under curious circumstances. Bound by a promise and a bottle of wine they travel through a dream like caged lightening. Together they discover sometimes, all you need to approach perfection is a saxophone and a broken alarm clock.
From an early age, Matei Vişniec discovered literature as a space dedicated to freedom. He draws his strengths from Kafka, Dostoevsky, Poe, Lautréamont. He loves the Surrealists, the Dadaists, absurd and grotesque theatre, surrealist poetry, fantastic literature, magical realism, even the realist Anglo-Saxon theatre. He loves everything except Socialist Realism.
Vişniec studied philosophy at Bucharest University and became an active member of the so-called Eighties Generation, who left a clear stamp on the Romanian literature. He believes in cultural resistance, and in literature’s capacity to demolish totalitarianism. Above all, Matei Vişniec believes that theatre and poetry can denounce manipulation through "great ideas", as well as brainwashing through ideology.
Before 1987 Matei Vişniec had made a name for himself in Romania by his clear, lucid, bitter poetry. Starting with 1977, he wrote drama; the plays were much circulated in the literary milieus but were barred from staging. In September 1987, Vişniec left Romania for France, where he was granted political asylum. He started writing in French and began working for Radio France Internationale. At the present time, Vişniec has had many of his works staged in France, and some twenty of his plays written in French are published (Actes Sud-Papier, L'Harmattan, Lansman). His plays have been staged in more than 20 countries. In Romania, after the fall of Communism, Matei Vişniec has become one of the most frequently performed authors.
The work of Matei Vişniec has been represented in London by the performance "The Body of a Woman as a Battlefield in the Bosnian War", staged at the Young Vic Theatre, in November 2000. The play received rave reviews in the British newspapers and magazines, including The Guardian. "The Story of the Panda Bears told by a Saxophonist who has a Girlfriend in Frankfurt" has been performed at the Edinburgh Festival (August 2005). The production is by Rouge28 Theatre, London. In Unites States, the work of Matei Vişniec has been represented in New York, Chicago, New Jersey and Hollywood.
L'Histoire des ours Panda Racontee par un Saxophoniste Qui a Une Petite Amie a Francfort = The Story of the Panda Bears Told by a Saxophonist Who Has a Girlfriend in Frankfurt, Matei Vişniec
The love story of a woman and a man living at the extremes is told. This story is a poetic and fantasy text that should definitely be read with the senses.
The author has shown that with one Letters, one can communicate with others, one can feel pain, one can express feelings, maybe human beings started the same way, it was newer than new to me. I just learned the word "A".
تاریخ نخستین خوانش: روز بیستم ماه اکتبر سال 2012 میلادی
عنوان: داستان خرسهای پاندا: به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد؛ نویسنده نمایشنامه: ماتئی ویسنی یک؛ برگردان: تینوش نظم جو؛ مهشاد مخبری؛ تهران، ماه ریز، 1381، در 88ص؛ شابک 9647049730؛ چاپ دوم 1381؛ چاپ سوم 1382؛ چاپ پنجم 1384؛ چاپ ششم 1386؛ چاپ هشتم 1388؛ شابک 9789647049733؛ چاپ دیگر (ترجمه دو کتاب: خرس پاندا و سه شب با مادوکس) تهران، نشر نی، سال1395؛ در 160ص؛ شابک 9789641854395؛ موضوع: نمایشنامه های نویسندگان رومانی به زبان فرانسه - سده 21م
مترجم: هانیه رجبی؛ تهران، نشر شمشاد، 1394؛ در 87ص؛ شابک 9786009493944؛
نگارنده، نشان داده که با یک حرف هم، میتوان با دیگران ارتباط برقرار کرد، میتوان درد دل کرد، احساس را بیان کرد، شاید انسان هم همینگونه آغاز کرده، برایم تازه تر از تازه بود؛ واژه ی «آ» را تازه شناختم
نقل از متن: (شب ششم: مرد وارد میشود؛ دو چراغ سالن را روشن میکند؛ نامههایش را روی میز میگذارد؛ وارد آشپزخانه میشود و در یخچال را باز میکند؛ با یک بطری هاینکن برمیگردد؛ مینوشد؛ پیغامهایش را روی پیغامگیر گوش میکند؛
صدای زن (روی پیغامگیر): کجا بودی؟ اومدم نبودی؛ میخوای از من فرار کنی؟ قول داده بودی خونه منتظرم بمونی؛ رفته بودی دنبال نامه هات؟ امیدوارم هنوز بازشون نکرده باشی؛ برگرد و بذارشون تو صندوق؛ باشه؟ ولی مواظب باش که هیچ کس نبیندت؛ خیلی متأسفم ولی امشب نمیتونم بیام؛ اما فردا شب حتماً همدیگه رو میبینیم؛ صبح دستکشهام رو یه جایی جا گذاشتم؛ فکر کنم روی بالش گذاشتم...؛ میبینی شون؟ میتونی بذاری باشن؛ دوست دارم فکر کنم روی انگشتهای من میخوابی؛ خب، ببین، پسر خوبی باش و سعی کن امشب زود بخوابی، و به خصوص سعی نکن برای بار دوم این پیغام رو گوش کنی؛ باشه؟ قول میدی؟ بهم بگو که قول میدی؛ بلندتر که صدات رو بشنوم...؛
صدای زن: مرسی...؛ من بهت اعتماد می کنم...؛ محکم میبوسمت...؛ تا فردا؛ یادت نره بری نامه ها رو توی صندوق بذاری؛ باشه؟ من مال توام با ت��ام حتا همین الان؛ باشه؟ پس، تا فردا)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 14/06/1399هجری خورشیدی؛ 01/06/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
برای نقد این کتاب لازم است ابتدا اشاره ای به قسمتی از روانشناسی تحلیلی یونگ داشته باشیم: اسطوره ها و روانشناسی یونگ، این عقیده رو دارند که انسان هنگامی که بوجود آمد نر ماده ، یعنی دو جنسی بود. افلاطون هم در رساله ضیافت خودش میگه: خدایان نخست انسان را به صورت کره هایی آفریدند که دو جنسیت داشت. پس آن را هنگامی که صاعقه آمد، به دو نیم کردند بطوریکه هر نیمه ی زنی از نیمه ی مردش جدا افتاد ، از این روست که هر انسانی به دنبال نیمه ی گمشده ی خود سرگردان است و چون به زنی یا مردی بر میخورد ، میپندارد که نیمه ی گمشده ی اوست.) در حالیکه نیمه گمشده هر انسان درون خود اوست که متاسفانه به بیرون فرافکنی میکند). در حقیقت برای داشتن یک زندگی مناسب بنا به عقیده یونگ: مرد باید با زن درونش و یا زن با مرد درونش در ارتباط باشند. در فرهنگ نمادها روان زنانه را آنیما و روان مردانه را آنیموس خوانده اند. یونگ آنیما و آنیموس را از مهمترین آرک تایپها در تکامل شخصیت میداند و میگوید: در نهایت، انسانی به کمال انسانیت خود میرسد که آنیما وآنیموس در او به وحدت و یگانگی کامل برسند. به اعتقاد یونگ، هر مردی در خود تصویر ازلی زنی بخصوص را حمل میکند. اما یکی از متداولترین کارکردهای منفی آنیما این است که مرد را پیوسته به سوی تخیلات شهوانی سوق می دهد. این حالت بدوی ترین جنبه منفی آنیماست. همچنین مردهای بسیاری را دیده ایم که به طور عجیبی دلباخته اولین زن زندگی خود می مانند. به طوری که در اذهان مردم این باور بوجود آمده اس�� که مردها در عشق بسیار وفادارتر از زنها هستند و خاطره اولین عشقشان را به سختی فراموش می کنند. اما در حقیقت این احساس ناشی از فرافکنی آنیماست. باید بدانیم که هر مرد زنی را دوست دارد که خصوصیات روان زنانه خودش را دارا باشد. مردی که اسیر جنبه های منفی آنیماست هنگامی که با اولین زن زندگی خود روبهرو شود آنیما شروع به فرافکنی می کند و به مرد القا می کند این همان زنی است که مرد به دنبال اوست. ومرد چنان شیفته و شیدای این زن می گردد که گاه کار به جنون می کشد. اما آنیما جنبه مثبت هم دارد. در چنین حالتی آنیما مرد را به سوی تعالی و رشد هدایت می کند و به او کمک می کند تا همسر مناسب خود را بیابد.
پایه ی اصلی داستان خرس های پاندا به آنیما و آنیموس در روانشناسی تحلیلی یونگ اشاره میکند. مرارت ها و مشکلاتی که مرد در طی داستان میکشد، نماد این است که مرد برای دستیابی به جنبه مثبت آنیمای خود باید سختی بسیار بکشد . تم این نمایشنامه به تولد و مرگ اشاره دارد که در طول این نه شب )که اشاره به 9 ماه بارداری و وضع حمل دارد( در راستای رسیدن به کمال و جنبه مثبت آنیمای مرد اتفاق می اوفتد. نمایشنامه با صبح شروع میشود. صبحی برای مردی که هیچ چیز به خاطر نمی آورد و زنی را میبینه که اورا نمیشناسد ولی به او آرامش می دهد.(فرافکنی آنیما) تا اورا شاید برای کمال و یا مرگ آماده میکند. و جالب اینجاست که زن با اصرار مرد قبول میکند که نه شب را در آنجا سپری کند. مرد از لحاظ جنسی و عاطفی احساسی نسبت به زن دارد و این درواقع همان آنیماست که با فرستادن پیام های منفی، مرد را به کشف و شناخت شخصیت خود سوق دهد.
شب اول: با شادی است. زن به مرد شراب می دهد و این حرکت نماد غسل تأمید اوست. در این شب مرد هیچ تمایلی به گوش دادن صدای پیغام های پیغام گیر تلفن و کسی که بیرون در ایستاده ندارد. در ماه اول ح��ملگی نیز از دنیای بیرون هیچ چیزی نمی تواند وارد شود. و از طرفی این فرافکنی آنیما تمام حواس و هوش مرد را گرفته و متمرکز خود کرده است. در قسمت تاریکی نمایشنامه نویس دارد هشدار می دهد که مردی که قدیم بود ، مرده است. و نشان آن تاریکی و صدای تلفن هایی است که جوابی به آن نمی دهد. در این حال او دارد دوباره توسط همزاد زن خود به جهان کمال متولد میشود.
شب دوم: در ماه دوم برای جنین، اجزاء حواس پنجگانه شکل می گیرد. در این شب نیز، زن دارد کلمات را به مرد آموزش می دهد و مرد هر چه را زن به او بگوید، می گوید و هیچ اختیاری از خود ندارد. مثل بگو "آ" ، مثل اینکه "می خوای بگی دوستم داری". که بهترین قسمت از نمایشنامه بنظر من درینجا بود. چگونه مردی با آنیمای خود ارتباط برقرار میکند.. چه زبان ساده ای اما پیچیده: تنها با گفتن ”آ“ منظور خود را رساندن و عاشقی کردن. در شب سوم مرد غذا می خواهد. و در ماه سوم حاملگی نیز، نطفه دارای بند ناف می شود و از خون تغذیه می کند و از همین زمان دارای فهم و شعور می شود. در این شب نیز مرد خاطراتش را تکرار می کند. گفته می شود، هنگامیکه فرد بمیرد، تمام خاطرات او در یک لحظه برای او مرور می شودو او نیز در این شب خاطرات زیبای زندگی را به یاد می آورد. و اینجاست که دیگر مرد و زن (آنیما و آنیموس) دارند باهم یکی میشوند..کم کم آنیما پلی می شود میان من (ایگو) و (خویشتن) . چنین مردی پیوسته به پیامهای آنیما توجه نموده و به آنها شکل میدهد و در نهایت کارکرد مثبت آنیما به صورت خلاقیت های هنری در نوشته های ادبی (استفاده متفاوت از حرف ”آ“) –( موسیقی نواختن ساکسیفون) و … بروز می کند.
در ماه چهارم بارداری روح در جنین وارد می شود. در شب چهارم که زن، تولد مرد را می داند روح از تن مرد جدا می شود و تبدیل می شود به همان پرنده ای که او برای تولدش آورده،پرنده ای که ظاهرش دیده نمی شود؛ یعنی نامرئی استو با نور آبستن می شود. من ایگو و من خویشتن باهم یکی میشود در ماه پنجم بارداری اگر جنین به دنیا بیاید می میرد. و جنین در این ماه چشماش شکل می گیرد. در این شب نیز مرد کام لاا به همه جهان اشراف پیدا می کند. او دارای حس شنوایی و دیداری قوی می شود، بدون گوش و بدون چشم. هر چیز را که تصور می کند می بیند. روح او در این شب کامل می شود. در این جا مرد و زن به یک اندازه قدرت دارند. همچنین او (مرد) در این شب از دختر و پسری حرف می زند که در همسایگی او هستند و به نظر او آنها می توانند زوج خوبی برای هم باشند، اما هیچ گاه نمی توانند همدیگر را ببینندو مرد می گوید که می تواند باعث آشنایی آن دو شود و با مرگش این کار را می کند.
در شب ششم زن نمی آید و برایش پیغام می گذارد و به مرد می گوید که باید یاد بگیرد سکوت را بشنود، برای نزدیک شدن به یک روح کامل .در ماه ششم نیز که دنیای تاریکی جنینی است که اجازه ندارد بیاید بیرون و در رحم نیز در این ماه سکوت حاکم می شود،اما حضور همه چیز را حس می کند. جالب است بدانیم زن و مرد فقط در ۳درصد از دی ا ن ا ی با هم تفاوت دارند اما چون این اختلاف ۳درصدی در همه سلولها اتفاق میافتد، تفاوت زیاد میشود به همین دلیل است که زن و مرد نمیتوانند همدیگر را خوب درک کنند. حال به اعتقاد یونگ در درون هر انسانی بین آنیما یا آنیموس و ایگوی شخص که جنسیتش را نیز مشخص میکند همینقدر اختلاف و تضاد هست که این پتانسیلها باعث تولید انرژی میشود و اگر کنترل نگردد و ناآگاهانه صورت گیرد، تولید انرژی منفی و باعث بروز روان پریشی و افسردگی و اگر آگاهانه باشد و کنترل گردد، مرد را در جهت کمال خود و رسیدن به خویشتن آماده می سازد... درواق زن در شب ششم سعی در یاد دادن کنترل کردن آنیما به مرد دارد. حال که مرد توانست آنیمای خود را کنترل کند، در شب هفتم کاملا نامرئی می شود. و پرنده ها که نماد روح بودند با فکر و ذهن او معاشقه کرده و بارور می شوند. او در این شب احساس گرسنگی نمی کند و غذا نمی خواهد؛ اتفاق هایی که برای روح کامل می افتد.
در شب هشتم مرد تمایل به یکی شدن با زن را دارد و می خواهد که با او ازدواج کند و آن ��و همدیگر را زن و شوهر اعلام می کنند. این ازدواج نماد مرگ مرد و ایگوی شخص است. حال که کاملا باهم یکی شدند. در شب نهم مرد و زن به پشت بام(که نماد بالا رفتن و به کمال رسیدن است) میروند و بر همه اشراف پیدا میکنند. هردو یکی هستند مانند دو بال یک پرنده و احساس رضایت میکنند. و در شب نهم آن جنین و یا روح کمال یافته متولد شده و مرد قدیم که حالا کاملا مرده و به کمال رسیده است. و در آخر مساله تناسخ روح مطرح میشود. معتقدند: وقتی فرد می میرد در یکی از این سه مورد دوباره زنده می شود: 1- درخت، 2- حیوان، ۳- انسان. مرد دلش می خواهد در زندگی بعدیش به یک خرس پاندا تبدیل شود که توی یک باغ وحش در فرانکفورت زندگی می کند و دوست دخترش به دیدنش می آید. فروید معتقد بود انسان مجبور است بین تضادهای آنیما و آنیموس(زنانگی و مردانگی) بماند و رنج بکشد ولی یونگ اعتقاد دارد: انسان میتواند در مراحل بالای آگاهی این تضادها را آشتی بدهد. این تناسخ در بدن حیوانی دوست داشتنی چون پاندا، آشتی بین آنیما و آنیموس است. اما از آنجایی که این پاندا در زندان به سر می برد، نشانی از زندانی بودن ابدی در جهان پوچ است.. که حتی بعد از به کمال رسیدن هم انسان در بند است.
یکی از عاشقانه ترین نمایشنامه هایی رو که در ایران چاپ شده، یه روایت پست مدرن عرفانی کاملاً سورئالیستی دربارة مرگ! و سرشار از عشق در غالب دیالوگ های پینگ پنگی تنها شخصیت های نمایش یعنی زن و مرد که ما حتی اسمشون رو هم هیچوقت نمیفهمیم. احساس میکنم ماجرا در دنیایی متفاوت رقم میخورد. حس میکنم مردی از دنیا رفته و زنی با انجام بعضی کارها و یادآوری بعضی خاطرات او را ظرف نه روز برای دل کندن از اینجا و پیوستن به آنجا آماده میکند. یکی از دلایلم، شخصیت پردازی زن است که نشان میدهد با فضای غیرعادی موجود آشناست. از وقایع عجیب تعجب نمیکند؛ طوری که میتوان حدس زد زن در مأموریتی است تا مرد را هم با این محیط غریبِ جدید آشنا کند (مثلاً پرنده های ناموجود برایش عجیب نیستند و همینطور “همه جا بودن” مرد در شب هفتم.) بعضی فصلهای داستان بسیار درخشانند: مثلاً شب دوم و بازی ساده ای که زن آغاز کرد و از مرد خواست “آ” را به شکلهای مختلف تکرار کند. تا آنجا که در پایان این فصل زن و مرد بی هیچ کلامی حرف میزنند. در واقع مرد یک قدم به محیط جدید نزدیکتر شده است؛ اکنون میتواند بی کلامی بر لب، حرف بزند. شبِ بعد، با درست کردن آن غذای لهستانی و یادآوری خاطرات گذشته، درک درست تری از “بودن” تازه ا ش پیدا میکند؛ مادرش سیب میخورد و سیب نمادی از اوست، پس او نزد مادرش حاضر است: “دلش خیلی واسه ما تنگ نمیشد؛ چون برای اون ما همیشه اونجا بودیم.” همین درک از “بودن” بعداً در شب هفتم هم تکرار میشود: مرد همه جا هست؛ چون “پرنده های ناموجود” او را خورده اند. همانگونه که مادرش. شب چهارم، شبی است که زن، پرنده ها را میاورد و به مرد یاد میدهد که حضور ناموجودات را هم درک کند. باز هم یک قدم به پیش… شب پنجم میبینیم که مرد برای مهمانی آماده میشود. کدام مهمانی؟ نمیدانیم. چراکه بعداً حرفی از مهمانی به میان نمیاید؛ اما چرا فکر نکنیم که دارد برای حضور در فضای جدید آماده میشود؛ مهمانی ابدی یا همان مهمانی عروسی شب هشتم؟ و باز هم یک قدم به پیش… مرد صداهایی را میشنود که گوش عادی قادر به شنیدن آنها نیست. صدای مرد و زن همسایه – همانهایی که برازندة همند اما هیچوقت همدیگر را ندیده اند؛ مرد و زن همسایه ای که صبح روز دهم برای اینکه در خانة مرد را باز کنند به شهادتشان نیاز پیدا میشود و همدیگر را میبینند. (البته از قبل هم میدانیم که این مرد و زن همسایه بالاخره باید همدیگر را ببینند؛ چراکه “زن” از قبل قولش را داده است… همان شب پنجم را به خاطر بیاورید: زن – شاید باید یه کاری براشون [برای مرد و زن همسایه] بکنیم.) و شب ششم که زن به مرد یاد میدهد “غیرحاضر” را حس کند؛ وقتی آن شب را باید تنها با دستکشهای زن بر بالشش سر کند. دربارة شب هفتم پیش از این گفته ام. شب هشتم که شب عروسی است. عروسی مرگ با زنی که از این به بعد “الهة مرگ” میخوانمش (الهه ای دوست داشتنی، نه آن تصور وحشتناک) و شب نهم، وحدت، یکی شدن و فنا… برای همین اول نامه گفتم که داستان عرفانی است. شاید سیب هم رمز باشد. رمز همان گناه اولیة آدم و حوا (original sin). بگذریم… میبینید که زن چه اندازه قدم به قدم و آهسته، مرد را با محیط جدید آشنا میکند؟ تکلم با صدای بی صدا. باور ناموجودات. شنیدن ناشنیدنیها. زندگی با نامحسوسات. وصال و وحدت و فنا. و نهایتاً صبح روز دهم که کمیسر وارد میشود و اندکی پیچیدگی داستان را کاهش میدهد. زن و مرد، آدم و حوا، انسان و الهة مرگ، دیگر آنجا نیستند و بوی سیب سالن نمایش را پر میکند…
حس عجیبی دارم بعد از خواندنش. درست مثل شش سال پیش که یک نسخهی پیدیاف ازش پیدا کرده بودم که حتی اسم نمایشنامهنویساش هم معلوم نبود. تا چند روز بعد از خواندنش یکجوری بودم. مثل کسی که توی خواب عاشق شده باشد، به وصال هم رسیده باشد و آنقدر سرمست شده باشد که باورش نشود اینها واقعیست -که البته نیست هم- و بعد که بیدار بشود همش حسرت آن خواب را داشته باشد تا ابد.
اگر شما هم مثل من بعد از اتمام نمایشنامه شبیه به یک علامت سوال بزرگ شدید که منظور دقیق نویسنده از 9 شبی که مرد و زن قصه با هم گذراندن چیه، سری به نقدهای نوشته شده در مورد آن بزنید و حتما پی به خلاقیت نویسنده در به هم آمیختن مفاهیم تولد و مرگ خواهید برد
”زن: خواب میبینی؟ مرد: خواب میبینم که باهام حرف میزنی. زن: صدامو میشنوی؟ مرد: خواب میبینم که صداتو میشنوم. زن: میترسی؟ مرد: آره. زن: از چی می ترسی؟ مرد: از این میترسم که کسی بیاد و بیدارمون کنه. زن: من با توام.تو خوابت....“
کتابی که من خوندم، دوتا نمایشنامه داره خرس های پاندا و سه شب با مادوکس دومی رو بیشتر از اول دوست داشتم ولی اولی بهتر بود. حالا میفهمم چرا توی خونه ها قفس خالی با سایزهای مختلف نگه میدارن
داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد نام یکی از مطرحترین و مشهورترین نمایشنامههای ماتئی ویسنی یک روزنامه نگار و نمایشنامه نویس رومانیایی است که بارها به زبانهای مختلف ترجمه و اجراشده است. نمایشنامه “خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد” از همان ابتدا خواننده را با فضایی جذاب و مبهم میخکوب میکند. مرد یک روز مثل روزهای دیگر از خواب بیدار میشود و متوجه حضور زنی ناشناخته در تخت خوابش میشود. زن بیدار میشود و به او میگوید که دیشب با یکدیگر در افتتاحیه یک بار آشنا شدهاند و مرد برای او قطعهای با ساکسیفون نواخته است. تا به اینجای کار مسئلهی حیرتآوری در نمایشنامه وجود ندارد ولی زمانی که زن ماجرا قصد رفتن میکند شگفتآوری نمایشنامه آغاز میشود. مرد از زن میخواهد که چند شب دیگر به او فرصت بدهد. زن ابتدا مخالفت میکند ولی بعد راضی میشود و آنها سر نه شب به توافق میرسند و زن قید میکند که بعد از نه شب برای همیشه میرود و مرد حق درخواست چیزی بیشتر ندارد و مرد میپذیرد. سفر نه ماههی آنها در خانهی کوچک مرد آغاز میشود. سفری به درازای نه شب و هر شب در دل خود ماجراجویی بزرگی دارد. اما نه از جنس ماجراجوییهای دیگر. این ماجراجویی کنکاش مرد به درون خودش است. آگاهی یافتن از حواس و هویت و زندگی ش و مرد در این نه شب به مثال یک جنین در نه ماه بارداری رشد کرده و به تکامل میرسد. هر شب، یک مرحله برای تکامل. داستان “خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری ��ر فرانکفورت دارد” در سطح اول روایت گر یک ماجرای عاشقانه است. زنی به شدت خواستنی در برابر مردی که هیچ رنگ و بویی از زندگی درخانهاش نمیشود پیدا کرد، حاضر میشود. او درست مثل یک معشوق، عاشق را به مسیر شناخت میبرد و او را در این مسیر همراهی میکند و راه را به او نشان میدهد. زن در عین در دسترس بودن دستنیافتنی است. روزشمار نه روزه از همان ابتدا شمارشش را آغاز کرده و اضطراب به پایان رسیدن نه شب و از دست رفتن این معشوق خواستنی در نمایشنامه به وضوح پیداست. عاشقانهترین بخش این نمایشنامه که بسیار هم در اجراهای متفاوت از آن استفادهشده است، زمانی است که آنها با یکدیگر به زبانی خارج از کلمات صحبت میکنند. زن سؤالاتی میپرسد و مرد تنها میتواند با آوای “آ” پاسخش را بدهد و نه چیزی بیشتر. زن از مرد میخواهد یک جوری به او بگوید “آ” که انگار دلش میخواهد او نرود یا بگوید از او متنفر است یا بگوید دوستش دارد یا بگوید که از این بازی احمقانه خسته شده است. کمی بعد از این آوا به سکوتهای معنادار میرسند �� کمی بعد تنها به زبان سکوت با یکدیگر سخن میگویند. اما نمایشنامه خود را تنها به سطح یک داستان عاشقانه محدود نمیکند. او در سطحی دیگر روایت گر مرگ یک انسان است. زن حالتی شبیه فرشتهی مرگ دارد که پیداشده تا مرد را کمکم برای مرگ حاضر کند. پیغامگیر و پیغامهایی که هرگز پاسخ داده نمیشوند نشان از مرگ مرد دارد. زن زمانی حتی در میان صحبتهایشان پای تناسخ را به میان میکشد. زن: چه حیوونی رو بیشتر از همه دوست داری؟ مرد: پاندا. زن: اسم یه شهر رو بگو که دوست داشتی توش زندگی کنی. مرد: فرانکفورت. اونجا یه باغوحش بزرگ هست. زن: خب پس تو توی زندگی بعدیت یه خرس پ��ندا خواهی شد. مرد: و تو؟ زن: منم میام فرانکفورت دیدنت. در بخشی مرد متکلم وحده ی خاطراتش است. گویی چیزهایی که مدتها به آنها فکر نکرده به یک باره از مقابل چشمانش عبور میکنند و این همان مسئله ایست که باورها به آن اشاره دارند. مرور تمامی خاطرات انسان در زندگی، درست پیش از مرگ. او درختهایی را به خاطر میآورد که زمان تولد هر فرزند خانواده شان در حیاط کاشته میشد و میگوید که درخت او سیب است. او مرگ و آمادگی برای آن را شبیه به نه ماه زندگی جنین و آمادگی او برای حضور در جهانی دیگر تشبیه کرده و از آنجایی که عامل تولد یک زن است هیچ بعید نیست که عامل مرگ که همان تولدی دوباره است نیز یک زن باشد. در نگاهی دیگر به نمایشنامه “خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد” به تفاوتهای هستی شناسانهی زن و مرد نمایشنامه بر میخوریم. بخشی از تکامل این نمایشنامه در دل این تفاوتهاست. مرد از هستی مردانه آگاهی کامل دارد چون آن را زیسته است. او به واسطه زن با هستی زنانه آشنا شده و تواناییهای آنها را در هر مرحله کسب میکند. او در نهایت با زن یکی شده و یک موجود واحد و کامل را پدید میآورند. هر انسانی زمانی به تکامل میرسد که بتواند بین بخشهای ناخودآگاه زنانه و مردانهاش تعادل ببخشد. نمایشنامه با سقوط یک سبد سیب و ریخته شدن سیبها به پایان میرسد. سیبهایی که درختشان در زمان تولد مرد کاشته شده بود بر زمین رهامیشوند و این همان رهایی مرد یا مرگ اوست. نمایشنامه “خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد” را تینوش نظم جو به زبان فارسی برگردان کرده است. مهزاد مفرحی
ای مرگ! ای ناخدای پیر! اینک گاهِ رفتن! بیا تا لنگرها بر کشیم! این سرزمین بر نمی انگیزد جز ملال آه مرگ بگذار بادبان برافروزیم! گرچه چون مُرکب سیاه است این دریا و آسمان لیک هزار توی قلب هامان -که تو آشنایی با هر خم و هر پیچ اش- لبریز است ز پرتوهای درخشان. جاری کن شوکران تلخ ات را تا مگر جانی تازه دمد ما را این آتش سبعانه می گدازد مغزهامان و ما سخت آرزومندیم سقوط را؛ – بهشت یا دوزخ،چه تفاوت دارد؟- سقوط به ژرفای ناشناخته ها تا مگر بازیابیم یک چیز تازه ی دیگر شادل بودلر
بعد از مدت ها نمایشنامه خوندن رو استارت زدم و voilà! ماتئی ویسنییک. خوب بود که دوباره از این نویسنده شوریده قلم خوندم و به لطف جیگرترین شخص زندگیم بو��. هردوتا نمایشنامه خرس های پاندا و سه شب با مدوکس خوب بودن و عین بقیه نوشته های ویسنییک، سبک و سیاق متفاوت و تجربی خودش رو میشد کاملا حس کرد. متاسفانه من تو فهم نمادها و مفاهیم خیلی پوشیده خوب نیستم اما، بعد از خوندن نقد و بررسیشون، حقیقتا لذت خوندنشون چند برابر شد. نمایشنامه های فلسفی ویسنییک رو یه سر و گردن تخصصی تر، به نحوی (نمایشی) تر و بسیار مدرن تر از نمایشنامه های فلسفی سارتر و... میدونم. توی نمایشنامه اول، نویسنده با استفاده از 9 روز خلقت و سیر و سلوک انسان در خلال ماجرایی عاشقانه و در عین حال، استعاری از مرگ و تناسخ، یه هزارتویی بسیار کوتاه اما به وسعت کل دنیا ایجاد میکنه. هزارتویی که اندازه کلیت یک دنیا پیچیده اس اما، ما لحظه حل شدن اون رو توامان با کنایه زدن به مفاهیم آنیما و آنیموس یونگی میبینیم. جداً که ذره ای از یک اقیانوس نماد و مفهوم این نمایشنامه رو هنوز فهمیدم و کاش یه روز دوباره بخونم آثار ویسنییک رو؛ یه روزی که سواد و فهمم خیلی بیشتر از الانم باشه. نمایشنامه دوم رو هم چیز زیادی ازش ندارم که بنویسم، چون نقدی ازش هنوز نخوندم و به نظرم، مفاهیم. تخصصی تری رو هم مورد بحث گذاشته.
،هيچ چيز از آنِ انسان نيست » هرگز ،نه قدرتش ،نه ضعفش ،و نه دلش حتي ...و آن دم كه دست ...و آن دم كه دست ...!اَه،لعنتي ،و آن دم كه دست به آغوش مي گشايد ...سايه اش ساية صليبي ست و آن دم كه مي پندارد خوشبختي اش را ،در آغوش فشرده است .آن را له مي كند ...زندگي او طلاقي عجيب و دردناك است ...هيچ عشقي را «... هيچ عشقي را سرانجامِ خوش نيست
برای چندمین بار خواندم و لذت بردم،زیبا، متفاوت،دیوانه کننده
وقتی کتابی در ایران در مدتی کوتاه بسیار محبوب میشود، من عادت دارم تا وجهه بین االمللی اش را ببینم. و وقتی مانند این کتاب بیش از هشتاد درصد از طرفدارانش از کشور خودمان هستند، کمی بدبین میشوم چون سابقه خوبی از این کتابها در ذهن ندارم. به نظرم ابهام و زبان استعاری داستانها در مقایسه با باز شدن گره ها در انتها بیش از حد بود و نسبت پیچیدگی ها به روایت برایم قانع کننده نبود. حتی به نظرم داستان سه شب با مادوکس از داستان مشهورتر خرسهای پاندا بهتر بود و خواننده را بیشتر درگیر میکرد. حتی در بخشهایی داستان خرس های پاندا مرا یاد نمایشنامه "نام همه مصلوبان عیسی است" از ایوب آقاخانی می انداخت که شاید برای خواننده وطنی ملموس تر هم باشد. در مقابل، درونمایه داستان دوم و معطوف به تنهایی درونی و ذهنیت های افراد که به جای واقعیت می نشیند، بهتر پرورانده شده بود و حتی به لحاظ نمایشی هم جذاب تر به نظر می رسد
در موخره کتاب، نویسنده حرف از آرزوهای بزرگ می زند. از آمیختن ادبیات و شعر و فلسفه در آثارش. از وظیفه نویسنده معروف برای به مبارزه طلبیدن حاکم خودکامه از طریق رسالت قلم و این جور حرفها. اما این دو اثر که بوی چندانی از این رسالت نبرده بودند و شاید برای فهم این مهم باید سری به آثار دیگر بزنم
چرا اینقدر عجیب غریب و دوست داشتنی بود؟!؟! ^___^ مخصوصا اون قسمتی که بهش میگفت بگو "آ" هی با خودم میگفتم اگه نمایشش و اجرا کنن میتونن خوب اجرا کنن؟! نمیتونن؟؟ بعضی تیکه هاش و بلند بلند میخوندم و کیف میکردم البته که بعضی تیکه هاش نمیفهمیدم نویسنده میخواد چی بگه منظورش چیه ولی دوسش داشتم : ))) مطمئنم بعدها میخونمش این کتاب عجیب غریب و از بس که بهم چسبید اولین نمایشنامه ای بود که خوندم مطمئنم ازین ببعد نمایشنامه هم تو لیست خوندنیام میره پیشنهاد میشه بخونین اگه نخوندین ; )
میدونی,اولش که شروع کردم به خوندن دقیقا تا آخرش داشتم فکر میکردم که چقد مسخره س.چرا هیچی نمیفهمم.اصن چیزی داره که باید فهمیده شه!؟بعد که تموم شد مثل همیشه اولین کاری که کردم این بود کهبرم نقدشو بخونم!و بله!مغزم سوت کشید از اینهمه نبوغ!باور کن اوه صد سالم بهم وقت میدادن عمرا که این استعاره هارو نمیفهمیدم!هرچند که به نظرم یه بار خوندنش واقعا کمه:)
دو بار یه نفس خوندمش و هر بار لبریز شدم از این سورئال جذاب گفتنیهارو همه گفتن فقط اضافه کنم که حیفه این نویسنده و این کتاب انقدر مهجور موندن واقعا حیفه
تو باید یاد بگیری سکوت رو گوش کنی. روی تخت خواب دراز بکش... چشمات رو ببند... و فقط به سکوت گوش کن... باشه؟ تو باید تصور کنی که این سکوت صدای منه، که این سکوت خود منم. میفهمی؟ همینجوری بمون و تکون نخور، این سکوتی که نوازشت میکنه خودِ منم... آروم باش... من با توام... گوش کن...ا
دوست داشتنی هست ولی بینظیر نبود. اما وقتی بعدش نقدشو میخونی و میبینی که این ۹ روز رابطه به مثابه ۹ ماهِ جنین ��ودنه، مساله جذاب و قشنگ میشه و میری دنبال پیدا کردن ربط ها و استعاره ها!
فضا و موقعیتی که نویسنده خلق کرده جالب بود چه در نمایشنامه اول و چه در نمایشنامه دوم و این نکته به نظرم بارزترین ویژگی اثر بود، یعنی نمایشنامه به واسطه شروع و فضاسازی خوب اولیهاش، مخاطب را به دنبال خودش میکشه و از کشش نسبتاً خوبی برخورداره. به عنوان نمونه آنچه در شب دوم داستان خرسهای پاندا خوندم ازنگاه من خیلی جالب بود. اما مشکلی که من با این اثر داشتم این بود، که آخرش به خودم گفتم خب که چی؟ یعنی آنقدر زبان استعاری و نمادگونهای در کار بود، شخصاً در اینکه بدون هیچ واسطهای یعنی خواندن نقد و تفاسیر دیگران، به آنچه نویسنده قصد انتقالش را به مخاطب داشته، پی ببرم، موفق نبودم و فضایی که پس از پایان نمایش در ذهن داشتم بسیار وهم آلود و مبهم بود. به نظرم این موضوع میتونه خیلی بدیهی باشه که بسیاری از مخاطبین با جنبههای روانشناسی یونگ آشنا نباشن یا درک روشنی از دیدگاههای اومانیستی نداشته باشن و خیلی از مسائل دیگه و زمانیکه تمامی این مفاهیم لازمه و پیش ضرورت درک این چنین نمایشی باشن و مضافاً اون اثر بخواد با برخوداری از تمامی ویژگیهایی که برشمردم در یک قالب فراواقعگرایی به مخاطب عرضه بشه، سخت میشه به کنه آنچه نویسنده درصدد انتقالش بوده، پی برد.
"داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد" یکی از مشهورترین نمایشنامههای معاصر است. همانطور که از نام کتاب مشخص است داستان ماجراهای یک ساکسیفونیست و دوست دخترش میباشد که در طول نه روز اتفاق میافتد. اگرچه در ابتدا جملات ساده است و بدون ماجرای خاص اما کم کم رگههای فلسفی در اثر مشه��د میگردد و مکالمات این دو شخصیت چون سفری هیجانانگیز مخاطب را تا پایان به دنبال خود میکشاند. اما تجربه من از خواندن این اثر؛ نمایشنامهای کوتاه اما موجز که دارای روایتی یونگی از زندگی بود. از لحاظ فرمی این اثر آنیمایی به خوبی توانسته است ارتباط یک مرد را با آنیما یا همان مادینه روان نشان دهد. ارتباطی که زمینهی هنرمند شدن فرد را فراهم میکند. گویی این نمایشنامه سیر و سلوکی است در جهت ارتباط با آنیما که منجر به هنرمند و خلاق شدن فرد میگردد.
خیلی خاص و قشنگ بود خوشحالم که خوندمش...یه چیز دیگه که خیلی خوشحالم کرد این بود که بلاخره یه داستان معنا و نماد گرارو خودم تونستم بفهمم :))...فکر میکردم هرچقدم کتاب بخونم بازم نمیفهمم:/ *مرسی از دوستانی که دیروز خوندن و باعث شدن منم بخونم:)*
هممم! چندتا نكته. اول اينكه كلا نمايشنامه حوزه ي مورد علاقمه، اصن فيتيله جمعه تعطيله هم اگه نمايشنامه بود باز من دوسش داشتم! تنها حوزه ي زنده ي ادبيات ه و سر لج و لجبازي با افلاطون. دوم، نمايشنامه دو پرسوناژ خيلي دوست دارم، هنوز دليلشو كشف نكردم ولي شايد به همين خاطره كه كمتر از چهار بهش ندادم. سوم، با اينكه ٩ شب خيلي زيادي و مجددا تاكيد ميكنم "خيلي-زيادي" سمبليك بود براي ٩ ماه جنيني، و كاش يكم كمتر تابلو بود (!) خصوصا به خاطر شب پنجم و صبح آخر، اما براي من باز بيشتر بازسازي آدم و حوا بود. عادت به توضيح خود اثر ندارم ولي دنبال يونگ و لاكان هم قطعا بگرديم اين وسط. فعلا همين!
کتاب فانتزی خوبی بود، عاشقانهی معمولی و پایانش به نظر من نقطه اوجش بود، و قبلترش، که فرد برای تناسخ و تبدیل شدن از آدم به خرس پاندایی که تو باغ وحش فرانکفورت هست تشویق میشه انگار دیشب یه پرسشی بوده تو فیسبوک، مبنی بر اینکه کدوم فصل رو بیشتر پسندیدید. برای من فصل ارتباط برقرار کردن با تکهجای «آ» جالب بود:) نمایشنامه خوندن دو تایی رو تجربه کنید، لذتبخشه :)