Hesam's Reviews > اعتراف
اعتراف
by
by
آنکه عمری در پی او می دویدم کو به کو
ناگهان اش یافتــــم با دل نشسته رو به رو
چند سالی هست که به شدت به مساله معنای زندگی، چرایی و چگونگیِ زندگی، مرگ، جاودانگی و ... می اندیشم. نه لزوما با مطالعه و تخصصی و تحلیلی که گاه در سکوت هم که نشسته ام –به تعبیر امیرخانی- نیمکره های سنت و مدرنیته ی مغزم خودکار مناظره ای ترتیب می دهند و شروع به بحث و جدل می کنند و من تنها ناظرم...مساله اما اینجاست که بین همه کسانی که به نوعی با ایشان معاشرت دارم –مجازی و حقیقی-، تعداد کسانی که حرف ام را درک می کنند و با من همدل و همزبان اند، از تعداد انگشتان یک دست هم بعضا کم ترند... نه اینکه لزوما من حرف خارق العاده ای میزنم، نه اینکه لزوما و احتمالا من چیزی میفهمم که دیگران نمی فهمند ، اما من چیزهایی رو درک میکنم – در باب پاسخ این پرسش که برای چه زندگی می کنم؟ چگونه باید زندگی کنم؟ آدمی که به هیچ بند است و مرگ سایه به سایه ی او می آید وهر آن ممکن است که دیگر نباشد چطور آرامش می یابد؟ اصلا در یک کلام و به زبان خودمانی برای چه و خب بعدش چی؟- که دیگران شاید همدلی ای با آن ندارند و اگر هم دارند به شکلی خود رو به تجاهل می زنند و از زندگی سرمست اند که برای من شگفت انگیز است...اصولا سوال اینجاست : چرا زندگی من با اندیشیدن به مساله معنای زندگی ومرگ متوقف شده،چرا مثل دیگران نمی توانم زندگی کنم، کار کنم، خانواده تشکیل دهم، بچه دار شوم، بگویم، بخندم و ... و همه این ها البته فارغ از وحشتِ نبودِ معنایی در زندگی ، فارغ از وحشت مرگی که دم به دم نزدیک تر می شود و این در حالی ست که میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی از همین روند معمولی زندگی سرمست اند. آیا آنها به مرگ نمی اندیشند، آیا معنای زندگی برای آنها ارزش و جایگاهی ندارد؟ آیا آنها آن کوزه را آن گونه که من و خیام می بینیم نمی بینند، که:
این کوزه چو من عاشق زاری ب��دست ............. در بند سر زلف نــــــــــــگاری بودست
این دسته که بر گـــــــردن او می بینی ............. دستی است که بر گردن یاری بوده ست
اصلا معنای زندگی از نگاه آنها چگونه است؟آیا وقتی معنایی برای کشف در زندگی وجود ندارد، باید دست به جعل آن زد؟
در کتاب اعتراف، تولستوی داستانی را نقل می کند از یک افسانه ی شرقی که چنین است:
این داستان همیشه �� همه ی انسان هاست، شب و روز –دو موش- ساقه ی عمرمان را می خورند، اژدهای تاریکی و مرگ هر دم در انتظار سقوط ماست و ما تنها به چند قطره عسل روی بوته دلخوشیم...
بیت ابتدای نوشته از آن روست که احساس میکنم ، همدلی نه از معاشران زنده که از میان مردگان و در لابلای کتابی به نام اعتراف یافته ام...کسی که همان حرف هایی که سالها دانسته و ندانسته در ذهن و ضمیرم بوده است را از اعماق به سطح آورده و صورت بندی کرده است...با صداقت ، بدون خودسانسوری،بدون ملاحظات بی هوده!
من هم با تولستوی هم دردم آنجا که میگوید:
یا آنجا که می گوید:
من هم مثل تولستوی ، به این نتیجه رسیده ام که علم به تنهایی راهگشای مساله معما و معنای زندگی نیست و به تعبیر تولستوی هر چه بیشتر از این هدف –تبیین معنای زندگی- دور می شوند و انتزاعی تر –همچون علوم تجربی- روشن تر ، اما وقتی به مساله نزدیک تر میشوند مبهم تراند و ناتوان تر در ارائه پاسخی.
به نظر من هم ، همه چیز عقل نیست ، برای من چیزهایی وجود دارد که عقلانی نیستند اما برایم به اندازه گزارهای استنتاجی عقل حجت اند، البته غیرعقلانی نه به معنای منفی که صرفا به معنای آنکه در حوزه مباحث عقلی و با ابزارات آن قابل صورت بندی نیستند...برخی گزاره های دینی از این دسته اند، آنها که اتفاقا بیشتر از گزاره های علمی، -به تعبیر تولستوی- زندگی آفرینند.
علی ای حال به عادت این چند سال بازهم میخواهم به این مساله بپردازم اما این بار کمی جدی تر. از برکات سال پیش ، آشنایی با جناب امام محمد غزالی بود. حکایت سرگشتگی اش آن هم در اوج شهرت و مرتبت علمی برام بشدت جذاب بود ، این که او هم در اوج جامعیت و بزرگی مرتبه علمی در 38 سالگی و بعد از یک عمر به قول خودش غوّاصی در دریای علوم دین، به همین پرسش رسید که : خب، بعد چی؟ آن همه شهرت ، جاه و مقام و دانش و شان مرجعیتی که می خواستی را به دست آوردی اما این ها به چه کار می آیند. شرح شیرین این داستان در کتاب "المنقذ من الضلال" به خامه ی خود او قلمی شده است. از طرفی چند روز پیش در پی جستجویی مرتبط به سخنی از جناب مصطفی ملکیان در همایش علمی امام محمد غزالی رسیدم که گفته بود : کتاب المنقذ غزالی را با اعترافات آگوستین قدیس، تأملات دکارت، اندیشه های پاسکال، اعترافات ژان ژاک رسو، اعترافات من تولستوی و گزارش به خاک یونان نیکوس کازانتزاکیس که شباهت خانوادگی با این کتاب غزالی دارند مقایسه کردهام.
لذا این کتاب ها را هم به برنامه می افزایم تا خدا چه بخواهد...
ناگهان اش یافتــــم با دل نشسته رو به رو
چند سالی هست که به شدت به مساله معنای زندگی، چرایی و چگونگیِ زندگی، مرگ، جاودانگی و ... می اندیشم. نه لزوما با مطالعه و تخصصی و تحلیلی که گاه در سکوت هم که نشسته ام –به تعبیر امیرخانی- نیمکره های سنت و مدرنیته ی مغزم خودکار مناظره ای ترتیب می دهند و شروع به بحث و جدل می کنند و من تنها ناظرم...مساله اما اینجاست که بین همه کسانی که به نوعی با ایشان معاشرت دارم –مجازی و حقیقی-، تعداد کسانی که حرف ام را درک می کنند و با من همدل و همزبان اند، از تعداد انگشتان یک دست هم بعضا کم ترند... نه اینکه لزوما من حرف خارق العاده ای میزنم، نه اینکه لزوما و احتمالا من چیزی میفهمم که دیگران نمی فهمند ، اما من چیزهایی رو درک میکنم – در باب پاسخ این پرسش که برای چه زندگی می کنم؟ چگونه باید زندگی کنم؟ آدمی که به هیچ بند است و مرگ سایه به سایه ی او می آید وهر آن ممکن است که دیگر نباشد چطور آرامش می یابد؟ اصلا در یک کلام و به زبان خودمانی برای چه و خب بعدش چی؟- که دیگران شاید همدلی ای با آن ندارند و اگر هم دارند به شکلی خود رو به تجاهل می زنند و از زندگی سرمست اند که برای من شگفت انگیز است...اصولا سوال اینجاست : چرا زندگی من با اندیشیدن به مساله معنای زندگی ومرگ متوقف شده،چرا مثل دیگران نمی توانم زندگی کنم، کار کنم، خانواده تشکیل دهم، بچه دار شوم، بگویم، بخندم و ... و همه این ها البته فارغ از وحشتِ نبودِ معنایی در زندگی ، فارغ از وحشت مرگی که دم به دم نزدیک تر می شود و این در حالی ست که میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی از همین روند معمولی زندگی سرمست اند. آیا آنها به مرگ نمی اندیشند، آیا معنای زندگی برای آنها ارزش و جایگاهی ندارد؟ آیا آنها آن کوزه را آن گونه که من و خیام می بینیم نمی بینند، که:
این کوزه چو من عاشق زاری ب��دست ............. در بند سر زلف نــــــــــــگاری بودست
این دسته که بر گـــــــردن او می بینی ............. دستی است که بر گردن یاری بوده ست
اصلا معنای زندگی از نگاه آنها چگونه است؟آیا وقتی معنایی برای کشف در زندگی وجود ندارد، باید دست به جعل آن زد؟
در کتاب اعتراف، تولستوی داستانی را نقل می کند از یک افسانه ی شرقی که چنین است:
مسافری در دشت به درنده ی خشمگینی برمی خورد. برای فرار از این درنده به درون چاه بی آبی می پرد.ولی در ته چاه اژدهایی می بیند که دهانش را برای بلعیدن او گشوده است.مسافر نگون بخت از ترس آنکه طعمه ی درنده ی خشمگین شود جرات بیرون آمدن از چاه را ندارد و از ترس آنکه طعمه ی اژدها شود جرات ندارد به انتهای چاه بپرد.پس به شاخه های گیاهی وحشی که در شکاف چاه روییده دست می اندازد و به آن آویزان می شود. دست هایش رفته رفته ضعیف می شود و احساس می کند به زودی تسلیم مرگی خواهد شد که از دو سو در انتظار اوست.ولی همچنان خودش را نگه می دارد و در همان حال که خودش را نگه داشته به دوروبرش نگاهی می اندازد و می بیند دو موش،یکی سیاه و یکی سفید، با سرعت یکسان دور ساقه ی بوته ای ��ه او به آن آویزان است میگردند و آن را می جوند.بوته خیلی زود خود به خود کنده می شود و او به درون دهان اژدها سقوط می کند.مسافر اینها را می بیند و می داند که به طور حتم از بین خواهد رفت ولی در همان حال که آویزان است دوروبرش را میگردد و روی برگ های بوته قطرات عسل می بیند، زبانش را به آنها می رساند و آنها را می لیسد
این داستان همیشه �� همه ی انسان هاست، شب و روز –دو موش- ساقه ی عمرمان را می خورند، اژدهای تاریکی و مرگ هر دم در انتظار سقوط ماست و ما تنها به چند قطره عسل روی بوته دلخوشیم...
بیت ابتدای نوشته از آن روست که احساس میکنم ، همدلی نه از معاشران زنده که از میان مردگان و در لابلای کتابی به نام اعتراف یافته ام...کسی که همان حرف هایی که سالها دانسته و ندانسته در ذهن و ضمیرم بوده است را از اعماق به سطح آورده و صورت بندی کرده است...با صداقت ، بدون خودسانسوری،بدون ملاحظات بی هوده!
من هم با تولستوی هم دردم آنجا که میگوید:
حرف همان آدم هایی را می زنم که سوار بر قایقی در تلاطم باد و امواج گرفتار شده اند و به جای پاسخ دادن به یگانه پرسش اصلی یعنی "به کجا چنگ بزنم؟" ، می گویند " داریم به کجا کشیده می شویم؟!"
یا آنجا که می گوید:
به همین گونه روزگار می گذراندم ، ولی 5 سالی بود که رفته رفته چیز عجیبی برایم اتفاق می افتاد: نخست دقایقی سردرگم می شدم ، زندگی ام متوقف می شد انگاه نمی دانستم چگونه باید زندگی کنم و چه باید بکنم، خودم را گم می کردم و درمانده می شدم. ولی این حالت می گذشت و من زندگی را به شیوه ی پیشین ادامه می دادم. سپس این دقایق سردرگمی پیوسته بیشتر و بیشتر اتفاق می افتاد و درست به همان شکل . این توقف های زندگی همواره به شکل پرسش های یکسانی بروز می یافت: برای چه؟ خوب، بعد چه؟
ابتدا به نظرم می رسید این پرسش ها بی مورد و بی جاست.به نظرم می رسید اینها همه واضح و روشن است و اگر زمانی هم بخواهم به پاسخ آنها بپردازم این کار زحمتی در بر نخواهد داشت... ولی پرسش ها پیوسته بیشتر و بیشتر تکرار می شدند ، نیاز به پاسخ با سماجت بیشتر و بیشتری خودنمایی میکرد و این پرسشهای بدون پاسخ چون نقطه هایی که روی یک محل ثابت فرو بیفتند، به لکه ای سیاه تبدیل می شدند. همان اتفاقی برایم افتاد که برای هر فرد مبتلا به بیماری کشنده درونی رخ می دهد.ابتدا نشانه های کوچکی از ناخوشی پدیدار می شود که بیمار به آنها توجهی نمی کند.سپس این نشانه ها بیشتر و بیشتر تکرار می شوند و به صورت درد و رنجی بی وقفه در می آیند . رنج افزایش می یابد و پیش از آنکه بیمار به خود آید ،در می یابد که آنچه آن را ناخوشی می پنداشت همان چیزی است که برایش در دنیا از همه چیز مهمتر است، یعنی مرگ
من هم مثل تولستوی ، به این نتیجه رسیده ام که علم به تنهایی راهگشای مساله معما و معنای زندگی نیست و به تعبیر تولستوی هر چه بیشتر از این هدف –تبیین معنای زندگی- دور می شوند و انتزاعی تر –همچون علوم تجربی- روشن تر ، اما وقتی به مساله نزدیک تر میشوند مبهم تراند و ناتوان تر در ارائه پاسخی.
به نظر من هم ، همه چیز عقل نیست ، برای من چیزهایی وجود دارد که عقلانی نیستند اما برایم به اندازه گزارهای استنتاجی عقل حجت اند، البته غیرعقلانی نه به معنای منفی که صرفا به معنای آنکه در حوزه مباحث عقلی و با ابزارات آن قابل صورت بندی نیستند...برخی گزاره های دینی از این دسته اند، آنها که اتفاقا بیشتر از گزاره های علمی، -به تعبیر تولستوی- زندگی آفرینند.
علی ای حال به عادت این چند سال بازهم میخواهم به این مساله بپردازم اما این بار کمی جدی تر. از برکات سال پیش ، آشنایی با جناب امام محمد غزالی بود. حکایت سرگشتگی اش آن هم در اوج شهرت و مرتبت علمی برام بشدت جذاب بود ، این که او هم در اوج جامعیت و بزرگی مرتبه علمی در 38 سالگی و بعد از یک عمر به قول خودش غوّاصی در دریای علوم دین، به همین پرسش رسید که : خب، بعد چی؟ آن همه شهرت ، جاه و مقام و دانش و شان مرجعیتی که می خواستی را به دست آوردی اما این ها به چه کار می آیند. شرح شیرین این داستان در کتاب "المنقذ من الضلال" به خامه ی خود او قلمی شده است. از طرفی چند روز پیش در پی جستجویی مرتبط به سخنی از جناب مصطفی ملکیان در همایش علمی امام محمد غزالی رسیدم که گفته بود : کتاب المنقذ غزالی را با اعترافات آگوستین قدیس، تأملات دکارت، اندیشه های پاسکال، اعترافات ژان ژاک رسو، اعترافات من تولستوی و گزارش به خاک یونان نیکوس کازانتزاکیس که شباهت خانوادگی با این کتاب غزالی دارند مقایسه کردهام.
لذا این کتاب ها را هم به برنامه می افزایم تا خدا چه بخواهد...
Sign into Goodreads to see if any of your friends have read
اعتراف.
Sign In »
Reading Progress
January 1, 2016
– Shelved
January 1, 2016
– Shelved as:
to-read
January 3, 2016
–
Started Reading
January 6, 2016
– Shelved as:
معنای-زندگی
January 6, 2016
– Shelved as:
favorite
January 6, 2016
–
Finished Reading
Comments Showing 1-8 of 8 (8 new)
date
newest »
message 1:
by
Susan
(new)
Jan 06, 2016 02:06AM
خب،استاد غزالی بعد سال ها در علم به این نتیجه رسید که "خب که چی" ما که از بدو تولد در همین نتیجه غوطه ور بودیم چی کار کنیم:|
reply
|
flag
یکی از مهم ترین کارکردهای دین ایجاد یک حباب امنیت است برای کسی که به آن باور دارد و جوابی به پرسش از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود، جواب هایی کاملا از جنس ایمان، نه استقرا، بدین معنی که لزوم باور داشتنشان نه منطق که ایمان است. تمام انسان ها در کودکی فیلسوف هستند، سؤالات فلسفی می پرسند، اینکه چرا آمدیم، از کجا آمدیم، چرا من، من هستم و تو نیستم. اما وقتی که بزرگ می شویم، کم کم فراموش میکنیم، یا جوابی از جنس ایمان بدان ها می دهیم، در حالی که عده ای معدود بر لب چاه عدم پیمانه به دست به تعبیر شاملو نشسته و مبهوت و خیره به این چاه عدم هستند. انسان هایی چون خیام، که لاادری اند و بهترین پاسخ به این سؤال ازلی و ابدی را ندانستن می دانند و گهگاهی هم به دیدگاه های هیچ انگارانه و لذت جویانه هم تنه می زنند.
باری، شاید جواب همان بی حوابی است:
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.
باری، شاید جواب همان بی حوابی است:
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.
Susan wrote: "خب،استاد غزالی بعد سال ها در علم به این نتیجه رسید که "خب که چی" ما که از بدو تولد در همین نتیجه غوطه ور بودیم چی کار کنیم:|"
سلام
والا من نه تنها سواد چندانی ندارم که بخوام به این سوال پاسخ بدم بلکه خودم هم غریق همین دریایم! :(:
علی ای حال به نظرم بخش زیادی از مشکلات ما از جنس آنچه که غزالی میگه نیست چون از ما اغلب ناشی از جهل-ه نه دانایی
ببینید به نظر من نمیشه حکم کلی صادر کرد ...وضعیت هرکس تابع شرایط و مسیری ست که اون می پیماید لذا باید در جستجوی حقیقت حرکت کرد و هرجا که فهمیدیم اشتباه رفتیم مسیر رو اصلاح کنیم
سلام
والا من نه تنها سواد چندانی ندارم که بخوام به این سوال پاسخ بدم بلکه خودم هم غریق همین دریایم! :(:
علی ای حال به نظرم بخش زیادی از مشکلات ما از جنس آنچه که غزالی میگه نیست چون از ما اغلب ناشی از جهل-ه نه دانایی
ببینید به نظر من نمیشه حکم کلی صادر کرد ...وضعیت هرکس تابع شرایط و مسیری ست که اون می پیماید لذا باید در جستجوی حقیقت حرکت کرد و هرجا که فهمیدیم اشتباه رفتیم مسیر رو اصلاح کنیم
Ebrahim wrote: "یکی از مهم ترین کارکردهای دین ایجاد یک حباب امنیت است برای کسی که به آن باور دارد و جوابی به پرسش از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود، جواب هایی کاملا از جنس ایمان، نه استقرا، بدین معنی که لزوم باور د..."
خوب تا اندازه ای با شما همدلم
"به قول دکتر سروش دباغ شایسته است که "پای مدعا را به اندازه گلیم دلیل دراز کنیم و نه بیشتر
و خوب به نظرم جایی که راهی برای رد و اثبات وجود نداره بهتر اینه که حکممون رو تعلیق کنیم
خوب تا اندازه ای با شما همدلم
"به قول دکتر سروش دباغ شایسته است که "پای مدعا را به اندازه گلیم دلیل دراز کنیم و نه بیشتر
و خوب به نظرم جایی که راهی برای رد و اثبات وجود نداره بهتر اینه که حکممون رو تعلیق کنیم