KamRun 's Reviews > شبهای روشن
شبهای روشن
by
by
نام این کتاب از پدیده ای فیزیکی در نیمکره شمالی زمین وام گرفته شده که باعث پدید آمدن شب هایی نیمه روشن (مانند سپیده فجر) در تابستان می شود.شب های روشن داستان چهارشب زندگی راوی در شهر پترزبورگ است که تمام عمر 26 ساله خود را تا آن زمان به تنهایی گذرانده است.راوی شخصیتی احساسی و خیال پرداز دارد و در عین تنهایی،دوستان زیادی دارد.ساختمان های قدیمی شهر و پیرمردی که تنها با او ارتباط چشمی دارد!و ناگهان در یک شب با دختری گریان روبرو می شودو...
تا جایی که اطلاع دارم،دو فیلم با اقتباس از این داستان ساخته شده است.نسخه ایتالیایی با نام شب های سفید(محصول سال 1957،به کارگردانی لوکینو ویسکونتی)و نسخه ایرانی همنام با داستان( محصول سال 1381، به کارگردانی فرزاد موئتمن و نقش آفرینی مهدی احمدی و هانیه توسلی).با خواندن داستان ناخودآگاه داستان را با فیلم موئتمن مقایسه می کردم.کارگردان ایرانی با هنر خاصی به داستان شاخ و برگ افزوده که محتوا و ظرافت فیلم را دو چندان کرده است.در بسیاری موارد،"استاد" فیلم ایرانی در مقایسه با راوی داستان نسخه اصلی،پخته می نماید.همچنین استاد ادبیات بودن،کتابخانه استاد،نحوه برخورد با کتاب ها،با انسان ها،ساختمان ها و تنهایی اش،باعث جذابیت شخصیت استاد برای مخاطب می شود.به عبارت دیگر شخصیت استاد تا حدودی تحسین برانگیز و قابل تامل است،در حالی که راوی داستان داستایوفسکی شخصیتی ترحم برانگیز است.این تفاوت در هنگام فروش کتابخانه در آن روز پاییزی توسط استاد به اوج می رسد.تحول درونی در استاد بارزتر از راوی داستان اصلی می باشد،استاد در شروع و پایان فیلم شعری از فرخ سیستانی می خواند و تفاوت در صدا و لحن استاد حکایت از تحول عمیق درونی وی دارد
تا جایی که اطلاع دارم،دو فیلم با اقتباس از این داستان ساخته شده است.نسخه ایتالیایی با نام شب های سفید(محصول سال 1957،به کارگردانی لوکینو ویسکونتی)و نسخه ایرانی همنام با داستان( محصول سال 1381، به کارگردانی فرزاد موئتمن و نقش آفرینی مهدی احمدی و هانیه توسلی).با خواندن داستان ناخودآگاه داستان را با فیلم موئتمن مقایسه می کردم.کارگردان ایرانی با هنر خاصی به داستان شاخ و برگ افزوده که محتوا و ظرافت فیلم را دو چندان کرده است.در بسیاری موارد،"استاد" فیلم ایرانی در مقایسه با راوی داستان نسخه اصلی،پخته می نماید.همچنین استاد ادبیات بودن،کتابخانه استاد،نحوه برخورد با کتاب ها،با انسان ها،ساختمان ها و تنهایی اش،باعث جذابیت شخصیت استاد برای مخاطب می شود.به عبارت دیگر شخصیت استاد تا حدودی تحسین برانگیز و قابل تامل است،در حالی که راوی داستان داستایوفسکی شخصیتی ترحم برانگیز است.این تفاوت در هنگام فروش کتابخانه در آن روز پاییزی توسط استاد به اوج می رسد.تحول درونی در استاد بارزتر از راوی داستان اصلی می باشد،استاد در شروع و پایان فیلم شعری از فرخ سیستانی می خواند و تفاوت در صدا و لحن استاد حکایت از تحول عمیق درونی وی دارد
Sign into Goodreads to see if any of your friends have read
شبهای روشن.
Sign In »
Reading Progress
June 3, 2014
–
Started Reading
June 3, 2014
– Shelved
June 5, 2014
–
Finished Reading
Comments Showing 1-7 of 7 (7 new)
date
newest »
message 1:
by
Reza
(new)
Sep 01, 2015 11:05PM
فیلمش هم قشنگه
reply
|
flag
کتاب رو چندین سال پیش خوندم ولی فیلمش رو امسال دیدم. واای که چقدر فیلم دلنشین بود. چقدر چسبید. کتابش هم که عالی بود. به نظرم متفاوت ترین کتابی بود که از داستایفسکی خوندم.
فیلمش بنظر من خیلی پختهتر و قویتر بود. پیشنهاد میکنم این کتاب هم نکاهی بندازید: شبهای روشن: نقد، گفتگو، فیلمنامه
نگاهی به داستان بلند "شبهای روشن"
شبهای روشن و یا شبهای سپید داستانی عاشقانه از یک شخص رؤیاپرداز است. داستایوفسکی نویسندهی نامدار روس در اولین اثر داستانی خود ماجرای شخصیت بینامی را روایت میکند که در دنیایی خیالپردازانه خود را از عالم جدا کرده و با اوهام و حالات مالیخولیایی سر میکند. راوی بعد از 15 سال خاطرهای را تعریف میکند که 4 شب و یک روز بر او گذشته است. او از همان ابتدا خواننده را مستقیماً خطاب میکند. شب کمنظیری بود، خواننده عزیز!
شخصیت 26 ساله کتاب آدم گوشهگیری است و با احساسات متناقض دستوپنجه نرم میکند. او در هشت سالی که در سنپترزبورگ ساکن است هیچ دوست و آشنایی ندارد و بهتنهایی شبها به پرسه زنی میپردازد. درجایی شخصیت این تنهایی را انتخابی هشیارانه میداند و میگوید دوست و آشنا میخواهم چکار بهتنهایی هم میتوانم شهر را بگردم؛ اما در چند خط پایینتر او این تنهایی را ناگوار میداند. دلیل تنهایی او چیست؟ آیا شخصیت خود را منفور میداند؟ «به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند (ص 10).» آیا شخصیت خودش را از بقیه مردم متفاوت میبیند؟ چراکه وقتی از پیرمردی حکایت میکند که چهرهای موقر دارد و با صدای بلند با خود حرف میزند و احوالشان را شبیه هم میبیند، دوست خطاب میکند. او احساساتی شاعرانه دارد. با درو دیوارهای شهر حرف میزند. راوی آنقدر در شهر بهتنهایی پیادهروی کرده است که معماری سنپترزبورگ را با جزییات روایت میکند. ادعا میکند که آنقدر در چهرهای آدمها باریک شده که یکیکشان را میشناسد اما هیچوقت باکسی ارتباط برقرار نکرده. شخصیت داستان حال خوبی ندارد و برای بار دوم تکرار میکند: بله علت این بود که مردم شهر همه مثل این است که از من میرمند و به ییلاق میروند (ص 13).
شخصیت اول شبهای روشن در حالت بیقراری و ناآرامی به سر میبرد. او سالها در تنهایی و در تاریکی شب پیادهروها را پیموده و یکباره زنی رؤیایی مقابل خود در کنار آبراه میبیند. آیا بهراستی ناستنکا دختری زیبا و تیزهوش که راوی در مقابل خود توصیف میکند نمود عینی دارد یا نهفقط ساخته ذهن خیالاتی اوست؟ او ادعا میکند تاکنون با هیچ زنی آشنا نشده است ولی سالهاست که عاشق زن دلخواهش است. عاشق زنی که خوابش را میبیند. آیا ناستنکا همان زنی است که در داستانهای رمانتیک در ذهن خود بافته؟ او از این آشنایی ناگهانی شور و اشتیاق زیادی در خود احساس میکند. از همان ابتدا دوست دارد بهنوعی به دختر کمک کند. برای خوشحال کردن ناستنکا از هیچ کمکی دریغ نمیکند حتی اگر به ضرر خودش تمام شود. حتی اگر زیر باران بماند، بی خواب شود، دلشکسته و رنجور شود باز می خواهد ناستنکا را دلشاد کند. شاید بهراستی او فقط میخواهد در ذهن زنی ماندگار شود. او با اشتیاق از رویاها و داستانهای عاشقانهای که در ذهن میپروراند برای ناستنکا میگوید. راوی آدم خجالتی نیست زیرا وقتی قرار است از دنیای خود بگوید، روان و بدون دست انداز پیش میرود¬.
ناستنکا دختری 17 ساله است. شخصیتی ساده و صادق دارد. او بهراحتی پرده از راز خود بر می دارد و از عشق خود میگوید. ناستنکا وفادار است و به دنبال معشوق خود بعد از یک سال سر قرار ایستاده است. ناستنکا در همان ابتدای آشنایی برای تداوم دیدارهایشان شرط میگذارد. نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتاً دوست شما هستم؛ اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم. (ص 27). ناستنکا مادربزرگی دارد که او را با سنجاق قفلی به خود وصل میکند. دختر خودش را دربند سختیگرانه ی مادربزرگ پیر و نابینا میبیند. به همین دلیل یکشب بقچهاش را زیر بغل میزند و از پسر جوان مستأجرشان میخواهد او را با خود ببرد. ناستنکا بعد از یک سال وقتی در شب آخر از آمدن معشوق ناامید میشود بهسرعت دل به راوی میسپارد. در حقیقت ناستنکا شخصیتی ناآرام دارد که به دنبال منجی میگردد تا او را از قفل مادربزرگ نجات دهد. او بهراحتی مانند کودکی از احساسات خود میگوید. نویسنده سعی در بد جلوه دادن شخصیت ناستنکا ندارد. او ابتدا ناستنکا را شخصی وفادار نشان میدهد. بهطوریکه بعد از یک سال 4 شب متوالی در محل قرار عاشقانهای که از قبل مشخص کردهاند حاضرمیشود. باوجودآنکه شب آخر دل به راوی میبندد و امیدی در دل او روشن میکند با آمدن معشوق بهطرف او میرود؛ اما در روز آخر نامهای عذرخواهانه برای راوی میفرستد و بهتعبیری نامه برای تبرئه کردن ناستنکا استفادهشده است. نویسنده در این داستان قصد ندارد شخصیت هیچکدام از کاراکترها را سیاه جلوه دهد. شاید آنگونه که در شعر ابتدای کتاب که از ایوان تورگنیف آمده: و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه ای از عمرش را با تو همدل باشد.
بسیاری ادعا می کنند که داستایفسکی در اولین رمانش شخصیتی را روی کاغذ آورده که چند سال قبل از خلق آن، در ستونی از روزنامه درموردش نوشته است. در نگاه اول وقتی اثری را می خوانیم کاراکترها با شخصیت خود نویسنده مقایسه نمی کنیم. راوی بینام شبهای روشن در ابتدا با انزوا و تنهایی که با اوست خود را بیقرار و در رنج و در قعر میبیند. سپس در کنار ناستنکا به آرامشی موقتی دست مییابد و در حال صعود قرار میگیرد. در انتهای داستان با شکستی که میخورد احساس سرخوردگی میکند انگار دوباره به قعر پرتابشده. دنیا در جلو چشمهایش زشتتر میشود اما چیزی که عایدش میشود شناخت بیشتر از خود است. در این داستان راوی شبح میتواند هرکدام از این خوانندگان عزیزی باشد که در ابتدا خطاب شدهاند. همانطور که در ابتدا ذکر شد راوی بعد از 15 سالی که بر او گذشته ماجرا را برایمان روایت میکند. انسان بعد از بازهی زمانی وقتی به گذشته برمیگردد با توجه به دگردیسی اندیشهای که دچار شده، دید کاملتری به ماجرا دارد. عشق همیشه با درد و رنج همراه بوده است. در داستان شبهای سپید که راوی به عشقی یکطرفه و افلاطونی دچار می شود که جرت ابراز آن را هم ندارد مسلماً با رنجی وافر همراه است؛ اما بعد از سالها وقتی داستان را روایت میکند چنین میگوید:
یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
خاطره محمدی
شبهای روشن و یا شبهای سپید داستانی عاشقانه از یک شخص رؤیاپرداز است. داستایوفسکی نویسندهی نامدار روس در اولین اثر داستانی خود ماجرای شخصیت بینامی را روایت میکند که در دنیایی خیالپردازانه خود را از عالم جدا کرده و با اوهام و حالات مالیخولیایی سر میکند. راوی بعد از 15 سال خاطرهای را تعریف میکند که 4 شب و یک روز بر او گذشته است. او از همان ابتدا خواننده را مستقیماً خطاب میکند. شب کمنظیری بود، خواننده عزیز!
شخصیت 26 ساله کتاب آدم گوشهگیری است و با احساسات متناقض دستوپنجه نرم میکند. او در هشت سالی که در سنپترزبورگ ساکن است هیچ دوست و آشنایی ندارد و بهتنهایی شبها به پرسه زنی میپردازد. درجایی شخصیت این تنهایی را انتخابی هشیارانه میداند و میگوید دوست و آشنا میخواهم چکار بهتنهایی هم میتوانم شهر را بگردم؛ اما در چند خط پایینتر او این تنهایی را ناگوار میداند. دلیل تنهایی او چیست؟ آیا شخصیت خود را منفور میداند؟ «به نظرم میرسید که همه از من دوری میکنند (ص 10).» آیا شخصیت خودش را از بقیه مردم متفاوت میبیند؟ چراکه وقتی از پیرمردی حکایت میکند که چهرهای موقر دارد و با صدای بلند با خود حرف میزند و احوالشان را شبیه هم میبیند، دوست خطاب میکند. او احساساتی شاعرانه دارد. با درو دیوارهای شهر حرف میزند. راوی آنقدر در شهر بهتنهایی پیادهروی کرده است که معماری سنپترزبورگ را با جزییات روایت میکند. ادعا میکند که آنقدر در چهرهای آدمها باریک شده که یکیکشان را میشناسد اما هیچوقت باکسی ارتباط برقرار نکرده. شخصیت داستان حال خوبی ندارد و برای بار دوم تکرار میکند: بله علت این بود که مردم شهر همه مثل این است که از من میرمند و به ییلاق میروند (ص 13).
شخصیت اول شبهای روشن در حالت بیقراری و ناآرامی به سر میبرد. او سالها در تنهایی و در تاریکی شب پیادهروها را پیموده و یکباره زنی رؤیایی مقابل خود در کنار آبراه میبیند. آیا بهراستی ناستنکا دختری زیبا و تیزهوش که راوی در مقابل خود توصیف میکند نمود عینی دارد یا نهفقط ساخته ذهن خیالاتی اوست؟ او ادعا میکند تاکنون با هیچ زنی آشنا نشده است ولی سالهاست که عاشق زن دلخواهش است. عاشق زنی که خوابش را میبیند. آیا ناستنکا همان زنی است که در داستانهای رمانتیک در ذهن خود بافته؟ او از این آشنایی ناگهانی شور و اشتیاق زیادی در خود احساس میکند. از همان ابتدا دوست دارد بهنوعی به دختر کمک کند. برای خوشحال کردن ناستنکا از هیچ کمکی دریغ نمیکند حتی اگر به ضرر خودش تمام شود. حتی اگر زیر باران بماند، بی خواب شود، دلشکسته و رنجور شود باز می خواهد ناستنکا را دلشاد کند. شاید بهراستی او فقط میخواهد در ذهن زنی ماندگار شود. او با اشتیاق از رویاها و داستانهای عاشقانهای که در ذهن میپروراند برای ناستنکا میگوید. راوی آدم خجالتی نیست زیرا وقتی قرار است از دنیای خود بگوید، روان و بدون دست انداز پیش میرود¬.
ناستنکا دختری 17 ساله است. شخصیتی ساده و صادق دارد. او بهراحتی پرده از راز خود بر می دارد و از عشق خود میگوید. ناستنکا وفادار است و به دنبال معشوق خود بعد از یک سال سر قرار ایستاده است. ناستنکا در همان ابتدای آشنایی برای تداوم دیدارهایشان شرط میگذارد. نباید عاشق من بشوید. باور کنید ممکن نیست. حاضرم دوست شما باشم و حقیقتاً دوست شما هستم؛ اما باید مواظب دلتان باشید و عاشق من نشوید. خواهش میکنم. (ص 27). ناستنکا مادربزرگی دارد که او را با سنجاق قفلی به خود وصل میکند. دختر خودش را دربند سختیگرانه ی مادربزرگ پیر و نابینا میبیند. به همین دلیل یکشب بقچهاش را زیر بغل میزند و از پسر جوان مستأجرشان میخواهد او را با خود ببرد. ناستنکا بعد از یک سال وقتی در شب آخر از آمدن معشوق ناامید میشود بهسرعت دل به راوی میسپارد. در حقیقت ناستنکا شخصیتی ناآرام دارد که به دنبال منجی میگردد تا او را از قفل مادربزرگ نجات دهد. او بهراحتی مانند کودکی از احساسات خود میگوید. نویسنده سعی در بد جلوه دادن شخصیت ناستنکا ندارد. او ابتدا ناستنکا را شخصی وفادار نشان میدهد. بهطوریکه بعد از یک سال 4 شب متوالی در محل قرار عاشقانهای که از قبل مشخص کردهاند حاضرمیشود. باوجودآنکه شب آخر دل به راوی میبندد و امیدی در دل او روشن میکند با آمدن معشوق بهطرف او میرود؛ اما در روز آخر نامهای عذرخواهانه برای راوی میفرستد و بهتعبیری نامه برای تبرئه کردن ناستنکا استفادهشده است. نویسنده در این داستان قصد ندارد شخصیت هیچکدام از کاراکترها را سیاه جلوه دهد. شاید آنگونه که در شعر ابتدای کتاب که از ایوان تورگنیف آمده: و شاید تقدیرش چنین بود که لحظه ای از عمرش را با تو همدل باشد.
بسیاری ادعا می کنند که داستایفسکی در اولین رمانش شخصیتی را روی کاغذ آورده که چند سال قبل از خلق آن، در ستونی از روزنامه درموردش نوشته است. در نگاه اول وقتی اثری را می خوانیم کاراکترها با شخصیت خود نویسنده مقایسه نمی کنیم. راوی بینام شبهای روشن در ابتدا با انزوا و تنهایی که با اوست خود را بیقرار و در رنج و در قعر میبیند. سپس در کنار ناستنکا به آرامشی موقتی دست مییابد و در حال صعود قرار میگیرد. در انتهای داستان با شکستی که میخورد احساس سرخوردگی میکند انگار دوباره به قعر پرتابشده. دنیا در جلو چشمهایش زشتتر میشود اما چیزی که عایدش میشود شناخت بیشتر از خود است. در این داستان راوی شبح میتواند هرکدام از این خوانندگان عزیزی باشد که در ابتدا خطاب شدهاند. همانطور که در ابتدا ذکر شد راوی بعد از 15 سالی که بر او گذشته ماجرا را برایمان روایت میکند. انسان بعد از بازهی زمانی وقتی به گذشته برمیگردد با توجه به دگردیسی اندیشهای که دچار شده، دید کاملتری به ماجرا دارد. عشق همیشه با درد و رنج همراه بوده است. در داستان شبهای سپید که راوی به عشقی یکطرفه و افلاطونی دچار می شود که جرت ابراز آن را هم ندارد مسلماً با رنجی وافر همراه است؛ اما بعد از سالها وقتی داستان را روایت میکند چنین میگوید:
یک دقیقه تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟
خاطره محمدی
khatereh wrote: "نگاهی به داستان بلند "شبهای روشن"
شبهای روشن و یا شبهای سپید داستانی عاشقانه از یک شخص رؤیاپرداز است. داستایوفسکی نویسندهی نامدار روس در اولین اثر داستانی خود ماجرای شخصیت بینامی را روایت میک..."
حتی یک دقیقه شادکامی هم کافیست. ممنونم برای نوشته غنی و نگاه عمیقتون. استفاده کردم
شبهای روشن و یا شبهای سپید داستانی عاشقانه از یک شخص رؤیاپرداز است. داستایوفسکی نویسندهی نامدار روس در اولین اثر داستانی خود ماجرای شخصیت بینامی را روایت میک..."
حتی یک دقیقه شادکامی هم کافیست. ممنونم برای نوشته غنی و نگاه عمیقتون. استفاده کردم