و نترسیم از گم شدن! هشدار!این ریویو بطور غیر معمولی ��ولانی خواهد بود، اگر حوصله کافی برای اتمام متن ندارید(که البته در جامعه کتابخوان ها کمی عجیب به نو نترسیم از گم شدن! هشدار!این ریویو بطور غیر معمولی طولانی خواهد بود، اگر حوصله کافی برای اتمام متن ندارید(که البته در جامعه کتابخوان ها کمی عجیب به نظر میرسه) به راحتی گذر کنید! دلیل طولانی شدن این متن قطعا لذت بی حدی هست که از این کتاب بردم. توی آپدیت ها هم به این اشاره کرده بودم که شاید اگر روزی قصد داشتم چیزی بنویسم، احتمالا اشتراکات زیادی با این جستارها داشت، ولی خب قطعا به این کیفیت از کار در نمیاومد! و اما برگردیم به کتاب: بارها به این اشاره کردم که هیچ نویسندهای برای من بلندی و عمق اورهان پاموک نیست، لذتی که از تک تک کتابهاش بردم غیر قابل وصفه و گل سرسبد اونها قطعا "کتاب سیاه" هست. این کتاب از جهت دیگهای هم برای من خاطره انگیز هست. اولین بار که بطور جدی تصمیم گرفتم ریویو بنویسم با کتاب سیاه پاموک وارد این فضا شدم. هر بخش از کتاب سیاه با جمله زیبایی شروع میشه و دورنمایی از محتویات اون بخش هست. من هم به تقلید ریویو رو همینطور آغاز کردم. با یک سوال، سوالی که کتابی به این حجم براش نوشته شده. "آیا حاضریم عزیزی رو از دست بدیم تا خودمون رو پیدا کنیم؟" بین گم شدن و پیدا شدن رابطه مستقیمی وجود داره. گاهی اوقات گمشده پیدا شدنی نیست و ما در حین گشتن به دنبال شی یا شخص مورد نظر دست آورد غیرمنتظرهای برای ما داره، چیزی که در حالت عادی انتظارش رو نداشتیم. چون چیزی مارو از مسیر قبلی و از پیش تعیین شده منحرف کرده. چه بسا که یافته جدید به قدری ارزشمند باشه که دیگه نیازی به تلاش برای ادامه جستجو و پیدا کردن گمشده اصلی نبینیم. سوال بالا برای شرایط گم شدن های ناخودآگاه هست، گم شدن هایی که از کنترل ما خارجه. اما اگر در گم شدن نفعی نهفته شده چرا ما بطور خودآگاه خودمون رو گم نکنیم؟! گم بشیم، شاید ماهم خودمون رو پیدا کردیم! تا حالا به این موضوع فکر کردید که بخش بسیار بزرگی از دنیا برای ما ناشناخته است و حتی تا آخر عمر هم ناشناخته باقی میمونه. چقدر حاضریم برای کاهش ناشناخته ها ریسک کنیم؟ جمله معروفی از رمان "ابله" فیودور داستایفسکی بارها به گوشمون خورده.
اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبود که آمریکا را کشف کرد بلکه زمانی خوشبخت بود که می کوشید آن را کشف کند.
جستجوی هر ناشناختهای پر از لذته، یا حتی به تعبیر داستایفسکی نوعی از خوشبختیه. قطعا خیلی قبل تر از این حرف ها بشر با این لذت آشنا شد و مطلب جدیدی نیست، اما تفاوت مهم در چیز دیگهای هست. زندگی در دنیای امروز با زمانی که جملاتی مشابه جمله داستایفسکی در مدح جستجوی ناشناخته ها نوشته میشد تفاوت فاحشی پیدا کرده. درگیر روزمره بودن و ملال جز جدایی ناپذیر زندگی ماست، دنیایی که اگر ساعتهاهم به بازه روز اضافه بشه بازهم آرزوی یک نفس راحت چیزی جز سراب نیست. نه اینکه بخوام بزرگی کار گذشتگان رو زیر سوال ببرم اما ارزش جستجو در این مواقع هست که آشکار میشه، در همین شلوغی ها و نبود آرامش. من هم مثل سولنیت عاشق این هستم که از مسیرم بیرون بزنم، ورای ناشناخته ها. دوست دارم راه برگشتم رو با چندین کیلومتر اضافه پیدا کنم. گم شدن برای من سخت و به ندرت اتفاق میافته، حداقل در فضای شهرها، اغلب با اولین عبور نشانه های کافی برای ثبت در خاطرم میمونه. فارغ از این توانایی ترسی هم از بابت گم شدن احتمالی ندارم. حتی بدون استفاده از مسیریاب های پیشرفته و در دسترس امروزی با الگوریتم های سادهای میتونیم به مقصد ناشناخته برسیم. اما به شرطی که تمرکزمون رو از دست ندیم، عجله نکنیم و به قدر کافی صبور باشیم. پرسه زدن در نواحی ناشناس شهر یکی از تفریحات جذاب من هست. خیلی از مواقع برای قدم زدن از خانه خارج میشم و بدون در نظر گرفتن مقصد خاصی، غرق فکر و خیال از جایی کاملا غریبه سردرمیارم و بعد از کیلومترها پیاده روی بدون تکرار مسیر رفت برمیگردم. یا گاهی که برای رسیدن به مقصد معلوم عجلهای در کار نیست نمیتونم با وسوسه امتحان کردن مسیر جدید، متفاوت و احتمالا خیلی طولانی تر کنار بیام. این مدل از رفتار صرفا محدود به پرسه زنی های شهری و مشتقاتش نیست. به نظرم این نوعی از تفکر هست و در نگاه ما به دنیا و زندگی و تمام تصمیماتی که میگیریم مشهوده. زندگی ما این روزها بی شباهت به حرکت لوکوموتیو روی یک ریل از پیش نصب شده نیست. با کوچکترین انحراف از ریل عواقب ناگواری رخ میده و شاید برگشت غیرممکن باشه. تنها چاره ممکن برای فرار از این بستگی در تغییر وسیله نقلیه است. ادامه حرکت با قطار مارو در مسیر نگه میداره اما خب نباید انتظار شگفتی داشت. شاید فعلا ایدهآل ترین امکان، پرواز در ارتفاع و با هواپیما باشه، حرکتی در فضا و با محدویت های کمتر. احتمالا الان به خطر سقوط فکر میکنید و حق با شماست. امکان سقوط وجود داره، اما در مقابل مزایای وسیع پرواز اندک و ناچیز محسوب میشه. بله، این رو هم میدونم که احتمال اندک هم نباید نادیده گرفته بشه. برای هرچیزی باید بهایی پرداخت و قدم گذاشتن در مسیر ناشناخته ها هم مستثنی نسیت. بهای فاصله گرفتن از زمین احتمال سقوط هست و وارد مسیر ناشناخته شدن بدون خطر نیست. همه چیز به انتخاب ما بستگی داره. بطور دقیقتر به ظرفیت ما در تحمل عدم قطعیت، ظرفیتی که به ما کمک میکنه در شبهه و رازآلودگی باقی بمونیم بدون اینکه بی محابا دنبال حقیقت و انتها بود. آیا باید برای شناخت ناشناخته ها به هر چیزی متوصل شد؟ این سوال جواب دقیق و مشخصی نداره، حداقل برای من. برای هر ناشناختهای باید به ظرفیتمون رجوع کنیم. اما سوال اساسی تری که پس زمینه فلسفی داره جرقه نوشتن این کتاب رو در ذهن سولنیت به وجود آورد. سوالی که از گفتگوی های افلاطون به نام "منون" استخراج شده. وقتی چیزی کاملا ناشناخته است چطور به دنبالش باشیم و اگر یافت شد چطور یقین پیدا کنیم که همون مورد جستجو هست؟
چگونه در پی چیزی هستی که ذاتش مطلقاً بر تو پوشیده است؟ سوال آن دانشجو سوال اساسی کل زندگیام شد. چیزهایی که به دنبالشان هستیم خودشان در حال دگرگونیاند و ما نمیدانیم یا فقط تصور میکنیم میدانیم که از آن سوی این دگرگونی چه چیزی در انتظارمان است. عشق، فرزانگی، فیض و الهام، چطور به دنبال چیزهایی هستی که برای دستیابی به آنها باید به طریقی مرز و محدودههای خود را تا قلمروهای ناشناخته بکشانی و کس دیگری بشوی؟
همینطور که از عنوان کتاب پیداست سولنیت مارو با سیلی از سوال های متعدد تنها میذاره و به هیچ عنوان برای اونها دنبال جواب نیست. سوال هایی که برای هر کدوم به قدر چند جلد کتاب میتونیم صحبت کنیم ولی بهشون جواب ندیم. نه اینکه نخوایم جواب بدیم، نمیتونیم. اگر شما هم مثل من دنبال قلقلک مغزتون هستید و بدون کلوز کردن برنامه های قبل بهش تسک جدید تحمیل میکنید، این کتاب برای شماست.
تمرین آگاهی نمی گوید جهان خودت را نباف، می گوید خیلی پابند گمانت نباش، بیش از حد مطمئن نباش. گاهی بد نیست که ندانیم قرار است چه کنیم، بد نیست گاهی به مانعی بربخوریم، بد نیست متوجه شویم که زندگی رازآلود است. کمی عدم قطعیت و بلاتکلیفی در خود دارد، بد نیست بدانیم که ما احتیاج به کمک داریم.
کتاب با بخشی به نام "درهارا بازکن" شروع میشه و از رسمی میخونیم که در شب عید در خانه برای ورود الیاس نبی باز باقی میمونه. اگر انتظار رخ دادن معجزه داریم باید از محیط امن مون خارج بشیم! همون مقدار که احتمال خطر میره، احتمال ورود الیاس نبی هست. و بخش جالب این معجزه در این هست که الیاس نبی ظاهر عجیب و شاخصی نداره و با شمایل یک انسان معمولی حاضر میشه! ایهام جالبی در این اتفاق هست، برابر بودن انسان ها و اینکه شاید معجزه در چیز دیگهای هست. اینکه اگر ما برای دیدن و شنیدن همیشه حاضر باشیم نیازی به حضور شخص مهمی نیست، حکمت و خرد زندگی رو از همه میشه شنید. گاهی برای دسترسی به ناشناخته نیازی به دوری و زحمت زیادی نیست و همین اطراف به قدر کافی یافت میشه. نکته بسیار جذاب این کتاب برای من در برخورد اول نامگذری نصف بخش های کتاب بنام "آبی دوردست" بود. چیزی که از جلدش هم پیداست. از کودکی رنگ آبی جز جدایی ناپذیر زندگی من بود، بی نهایت به این رنگ علاقه دارم و هنوز هم باعث هیجانم میشه. مزیت قلم سولنیت در این هست که توی این جستارها سراغ روایت های متفاوت اما گیرا و جذابی رفته. اتفاق هایی از این دست که در عین عادی بودن و بارها رخ دادنشون اطرافمون بهشون بی توجه بودیم. مثل من که با این حجم علاقه به آبی تاحالا به این حجم درباره مفهومی که میتونه داشته باشه عمیق و دقیق نشده بودم. دو مفهوم دوردست بودن و ناشناخته بودن به نوعی قرابت دارند. اینطور که ما معمولا ناشناخته هارو در دوردست تصور میکنیم و مفهوم دوردست هم با رنگ آبی گره خورده. دوردست هایی که وقتی بهشون نزدیک میشیم ازهم میپاشن، دیگه آبی نیستن و بازهم این دوردست هست که به رنگ آبی خودنمایی میکنه. چیزی که با دست یابی فروکش نمیکنه و فقط جابجا میشه. رنگ حسرت، رنگ جایی که هرگز بهش نمیرسیم و همیشه در فاصله است. اما باید این نکته رو به خاطر داشت که آبی اون دوردست ها ننشسته و بلکه در این بین قرار داره. موضوع جایی جالب تر میشه که به تعبیر زیبای سولنیت خود آبی دوردست چیزی نیست جز همان نور گم شده! نوری که از خورشید به زمین رسیده و رنگ آبی بخاطر فرکانس بیشتر پراکندگی بیشتری داره و در نتیجه بخش هایی از رنگ آبی در طول مسیر گم میشن!
دنیا در کرانه هایش آبی است.این آبی همان نور گم شده است. ... آب کم عمق رنگ چیزی را می گیرد که زیرش باشد اما آب عمیق پر است از این نور پراکنده؛ هرچه آب خالص تر، آبی پر رنگ تر.
وقتی "نقشه" به گوشمون میخوره اولین چیزی که به ذهنمون میرسه این هست که دلیل ساختشون فرار از گم شدن و رسیدن راحت تر به مقصد هست. اما حالا نویسنده کاملا برعکس این مفهوم سعی میکنه مارو به دنبال خودش بکشونه و همینطور که خودش هم گم شده مارو گم کنه. اما مقصد کجاست؟ نه اون میدونه، نه ما. باهم پرسه میزنیم و از نقشهاش برای نگاهی متفاوت به جهان اطراف و زندگی در عدم قطعیت بهمون میگه. از پذیرش آبی دوردست بدون سعی بیجا برای لمس مرز های بینهایت. از اشتیاق کاذب برای رسیدن به بینهایت در صورتی که مهمتر از رسیدن وجود همین اشتیاق در ماست نه چیزی که برای اون مشتاقیم. مفهومی که در نقل قول داستایفسکی هم مشهود بود. اشتیاق رو نه در فاصله و مسیر که در مقصد میبینیم در صورتی که اگر عاشق همین فاصله بین خودمون و آبی دوردست باشیم همیشه پیش رونده خواهیم بود. پرسه زنی ارزشمنده، اما آیا صرفا در محیط رخ میده؟ معلومه که نه! گم شدن در زمان هم ممکنه، با پرسه زدن در خاطرات و افکار. به همین دلیل نویسنده در متن بطور پراکنده از خاطراتش گفته و میتونه برای ما نمونهای باشه تا چطور در ذهنمون پرسه بزنیم، خودمون رو رها کنیم که گم بشیم! اما خب نباید انتظار برای حرکت در مسیری معیین داشت، در هر قسمت ممکنه چیزی بخونیم که احساس سرگشتگی کنیم. که این ویژگی از اواسط کتاب به بعد بسیار بیشتر به چشم میخوره، انگار به نوعی در مسیر نوشتن و خواندن هم گم شدن را تجربه میکنیم. اتفاقی که باعث میشه کتاب رو رها کنیم اما اگر با نویسنده همراه بشیم تمایلی به کنار گذاشتن کتاب نداریم. و سخن پایانی: تنها کلید نجات در این هست که بدونیم گم شدیم. گم شدن عیبی نداره، اما نباید گم باقی موند. گاهی از چارچوب های خودساخته خارج بشیم و گم بشیم، شاید بتونیم روحمون رو پیدا کنیم. خیلی از خطراتی که نگرانشون هستیم فقط داخل ذهن ما رخ میدن! اگر تا حالا گم نشدی انگار که زندگی نکردی...!
پ ن: این اولین تجربه من از کتاب صوتی بود، اما برای اولین انتخاب مناسب من نبود. کتاب پر از نکاتی بود که برای درک درست بعضی از قسمت هارو چندین بار گوش دادم و یادداشت برداری کردم. با اینکه نسخه چاپی رو هم داشتم اما بخاطر صوتی بودن ازش کلی یادداشت برداری کردم و چه بهتر! خلاصه که دردناک ولی شیرین بود. پ ن: شنیدن این کتاب رو با پرسه زنی در صبح یک روز جمعه و بارانی شروع کردم. گم شدم و با قسمت جدیدی از شهر آشنا شدم. پ ن مهم: با اینکه همچنان حس خوبی به ریویوهام ندارم انگار قالب مشخصی پیدا کرده و امیدوارم اونهایی که تا انتها تحمل میکنن براشون مفید باشه و از دور دستانشون رو میفشارم.