The tale centers on two matters, a black cat and the deterioration of a man. The man is one who enjoyed family life with his wife and numerous pets, but then he changed radically for the worse. The story is often compared to "The Tell-Tale Heart" because of the profound psychological elements these two works share. "The Black Cat" is a story you will never forget.
Librarian's note: this entry relates to the story "The Black Cat." Collections and other short stories by the author can be found elsewhere on Goodreads.
The name Poe brings to mind images of murderers and madmen, premature burials, and mysterious women who return from the dead. His works have been in print since 1827 and include such literary classics as The Tell-Tale Heart, The Raven, and The Fall of the House of Usher. This versatile writer’s oeuvre includes short stories, poetry, a novel, a textbook, a book of scientific theory, and hundreds of essays and book reviews. He is widely acknowledged as the inventor of the modern detective story and an innovator in the science fiction genre, but he made his living as America’s first great literary critic and theoretician. Poe’s reputation today rests primarily on his tales of terror as well as on his haunting lyric poetry.
Just as the bizarre characters in Poe’s stories have captured the public imagination so too has Poe himself. He is seen as a morbid, mysterious figure lurking in the shadows of moonlit cemeteries or crumbling castles. This is the Poe of legend. But much of what we know about Poe is wrong, the product of a biography written by one of his enemies in an attempt to defame the author’s name.
The real Poe was born to traveling actors in Boston on January 19, 1809. Edgar was the second of three children. His other brother William Henry Leonard Poe would also become a poet before his early death, and Poe’s sister Rosalie Poe would grow up to teach penmanship at a Richmond girls’ school. Within three years of Poe’s birth both of his parents had died, and he was taken in by the wealthy tobacco merchant John Allan and his wife Frances Valentine Allan in Richmond, Virginia while Poe’s siblings went to live with other families. Mr. Allan would rear Poe to be a businessman and a Virginia gentleman, but Poe had dreams of being a writer in emulation of his childhood hero the British poet Lord Byron. Early poetic verses found written in a young Poe’s handwriting on the backs of Allan’s ledger sheets reveal how little interest Poe had in the tobacco business.
It is one of Poe's darkest tales focusing on brutality towards animals, murder, and crime. The story is kind of similar to "The Tell-Tale Heart." However, it's disturbing but very entertaining. And it's one of those books that hard to put down.
I am above the weakness of seeking to establish a sequence of cause and effect, between the disaster and the atrocity.
كم يوم تحتاج لتفقد عقلك بالكامل؟ جنون العبقرية في اربعةو عشرين صفحة فقط نموذجية للمعقدين من الإدمان و الخمر..و القطط..معا دائما ما يتسلل الجنون تدريجيا لاغلب أبطال ادجار الان بو؛و تتجلى مهارته في استعراضه مظاهر و اسباب سلوكياتهم الغربية
بطلنا كان شابا رقيقا مرهف الحس محب لكل الحيوانات الاليفة..و سرعان ما تمكن منه ادمان الخمر لتتبدل شخصيته ا"افزعته حركاتي فجرحني جرحا طفيفا..فتملكني غضب الابالسة فتناولت سكينا و قبضت على القط و اقتلعت عن عمد إحدى عينيه"ا تلك كانت أولى جرائمه..القصة يجب ات يتم تدريسها في مصحات الإدمان ..التيمة الأساسية تعدت الرعب بمراحل.. مع ملاحظة ان ادجار الان بو كان مدمنا للخمر والافيون .. هناك فيلم أخذ تيمته الأساسية من نهاية القصة..بعيدا عن القطط و هو Stir of echoes .و انا شخصيا كنت أمتلك عدد لا يصدق من القطط..صاروا واحد الان!!؟ وللحق كان بو بارعا في شرح الحقد المتنامي و المتصاعد تجاه حيوانك الاليف عندما يبالغ في سماجته🐱 الرابط في التعليقات بالاسفل
The Black Cat is a short story by American writer Edgar Allan Poe. It was first published in the August 19, 1843. The narrator tells us that from an early age he has loved animals. He and his wife have many pets, including a large, beautiful black cat (as described by the narrator) named Pluto. This cat is especially fond of the narrator and vice versa. Their mutual friendship lasts for several years, until the narrator becomes an alcoholic. One night, after coming home completely intoxicated, he believes the cat to be avoiding him. When he tries to seize it, the panicked cat bites the narrator, and in a fit of rage, he seizes the animal, pulls a pen-knife from his pocket, and deliberately gouges out the cat's eye. ...
تاریخ نخستین خوانش: یکی از روزهای سال 1997 میلادی عنوان: گربه سیاه - و داستانهای دیگر؛ اثر: ادگار آلن پو؛ مترجم: مهدی غبرایی؛ تهران، نشر مرکز، کتاب مریم، 1376، در 160ص، شابک9643052958؛ چاپ دیگر 1381؛ در 126ص؛ موضوع: نمایشنامه و داستانهای نویسندگان ایالات متحده آمریکا - سده 19 م
متن داستان: گربه سیاه؛ اثر: ادگار آلن پو عجیبترین و در عین حال ساده ترین داستانی را که هم اکنون میخواهم بنویسم، نه توقع دارم و نه تقاضا میکنم کسی باور کند. اصلا باید دیوانه باشم که چنین توقعی داشته باشم، در حالی که مشاعر شخص خود من شواهد را رد میکنند. اما، دیوانه که نیستم و بی گمان خواب هم نمیبینم. ولی فردا میمیرم و امروز میخواهم خود را سبک کنم. قصد من در حال حاضر این است که یک رشته وقایع صرف خانگی را مختصر و مفید و بدون تفسیر در برابر دید جهانیان بگذارم. این وقایع با پیامدهایشان مرا ترسانده اند، شکنجه داده اند، نابود کرده اند. با اینهمه نخواهم کوشید آنها را بشکافم. برای من چیزی جز «ترس» نداشته اند، حال آنکه برای خیلیها بیشتر پیچیده خواهند نمود تا ترسناک. بعدها شاید مغزی پیدا شود که وهم مرا پیش پا افتاده نشان دهد، مغزی آرامتر، منطقیتر و هیجان انگیزتر از مغز من.، که در وقایعی که با ترس و حیرت شرح میدهم، چیزی جز سلسله متعارف از علتها و معلولهای کاملا طبیعی پیدا نکند.؛ من از کودکی به خاطر حرف شنوی و مهربانیم مورد توجه بودم. حتی نازکدلیم به حدی بود که مرا مورد تمسخر دوستانم قرار میداد. به حیوانات علاقه ی زیادی داشتم، و والدینم انواع حیوانات دست آموز را برای من گرفته بودند. بیشتر وقت خود را با آنها میگذراندم، و از هیچ چیز به اندازه غذا دادن و نوازش کردن آنها لذت نمیبردم. این خصوصیت شخصی با من رشد کرد، و در بزرگسالی مایه ی لذت عمده ی من شد. کسی که مهر سگ وفادار و باهوشی در دلش افتاده باشد، بدون توضیحات من نیز میتواند چگونگی یا میزان لذت را دریابد. در عشق بی دریغ و فداکارانه ی حیوان، چیزی هست که اگر کسی دوستی حقیر و پایبندی اندک انسان محض را آزموده باشد به دلش مینشیند.؛ من زود ازدواج کردم، و خوشبختانه پی بردم که همسرم طبعی سازگار با طبع من دارد. او که علاقه ی مرا به حیوانات دست آموز میدید، هیچ فرصتی را برای تهیه ی حیوانات دوست داشتنی از دست نمیداد. ما پرنده داشتیم، ماهی قرمز داشتیم، یک سگ خوب داشتیم، خرگوش داشتیم، یک میمون کوچک داشتیم و یک گربه.؛ این آخری حیوانی بزرگ و زیبا بود. تماما سیاه. و به حد شگفت انگیزی باهوش. در مورد هوش او، همسرم که ذره ای خرافاتی نبود، غالبا به یک باور عمومی دیرینه اشاره میکرد، که همه ی گربه های سیاه را ساحرانی در لباس مبدل میشمرد. البته هیچگاه جدی نمیگفت، و من نیز آن را تنها به این دلیل گفتم که هم اکنون تصادفا به یادم آمد.؛ پلوتو، نام گربه این بود. حیوان و همبازی محبوبم بود. تنها من به او غذا میدادم، و او هم مرا هر جای خانه که میرفتم، همراهی میکرد. حتی به سختی میتوانستم مانع از آن شوم که در بیرون خانه نیز به دنبالم بیاید.؛ دوستی ما به همین سان سالها به درازا کشید. در این میان اخلاق و رفتارم، به واسطه ی افراط در باده خواری (با شرمندگی باید اعتراف کنم) بسیار بد شده بود. روز به روز دمدمیتر، و زودرنجتر، و بی اعتناتر به احساسات دیگران میشدم. خود از اینکه به همسرم ناسزا میگفتم، رنج میبردم. سرانجام، کارم حتی به دست بلند کردن روی او هم کشید. حیواناتم نیز البته ناچار بودند، تغییر حال مرا احساس کنند. من نه تنها از مراقبت آنان غفلت، بلکه حتی با آنها بدرفتاری هم میکردم. به پلوتو هم آنقدر توجه داشتم، که از بدرفتاری با او، خودداری کنم. ولی در بدرفتاری با خرگوشها، میمون، و یا حتی سگ، هنگامی که تصادفا یا از روی محبت سرراهم سبز میشدند، تردید به خود راه نمیدادم. ولی بیماریم روز به روز حادتر میشد. زیرا مگر دردی بدتر از درد الکل هم هست! و سرانجام حتی پلوتو، که دیگر داشت پیر میشد، و از اینرو کمی زودرنجتر شده بود، حتی پلوتو نیز شروع به آزمودن بدخلقی ام را کرد.؛ یک شب که مست لایعقل، از یکی از پاتوقهایم در شهر، به خانه بازگشتم، تصور کردم که گربه از من پرهیز میکند. او را گرفتم، و او، وحشتزده از خشونتم، اندک جراحتی با دندان بر دستم وارد آورد. خشمی اهریمنی بیدرنگ بر من چیره شد. از خود بیخود شدم. روح فطری گویی به آنی از پیکرم گریخت. شرارتی بس شیطانی، که از مشروب تغذیه میکرد، تمامی تار و پود وجودم را به لرزه درآورد. قلمتراشی از جیب جلیقه ام درآوردم، و آن را باز کردم و گلوی حیوان بیچاره را گرفتم، و یکی از چشمانش را با دقت از کاسه درآوردم! از نوشتن این شرارت ننگین سرخ میشوم، میسوزم، میلرزم.؛ هنگامی که عقلم با طلوع آفتاب به جای خود بازگشت، و خواب، شب مستی را از سرم پراند، در مورد جنایتی که مرتکب شده بودم، دچار احساس هم ترس، و هم پشیمانی شدم. ولی در بهترین حالت، احساسی ضعیف و مبهم بود، و روح، به حال پیشین خود باقی ماند. باده خواری را دوباره از سر گرفتم، و چندی نگذشت که همه ی خاطره ی آن عمل را در می غرق کردم.؛ در این میان، گربه کم کم بهبود مییافت. البته کاسه ی خالی چشم، منظره ی ترسناکی داشت، ولی گربه گویا دردی احساس نمیکرد. همچون گذشته در خانه میگشت. اما چنان که انتظار میرفت با نزدیک شدنم، از ترس پا به فرار میگذاشت. در قلبم هنوز احساس برجا مانده بود که در آغاز، از دیدن نفرت آشکار موجودی که زمانی مرا چنان دوست میداشت، به درد میآمد. هرچند این احساس نیز اندکی بعد، جای خود را به خشم داد، و سپس گویی برای ساقط کردن قطعی و نهائی ام، روحیه ی تبهکاری بر من چیره شد. از این رویه، فلسفه سخنی نمیگوید، اما من به همان اندازه، که از وجود روح مطمئنم، یقین دارم که تبهکاری از نخستین انگیزه های قلبی انسان است. یکی از قوای نخستین تفکیک ناپذیر، یا احساساتی، که به شخصیت انسان شکل میدهد. کیست که صدبار دست به کار زشت، یا نابخردانه ای نزده باشد، تنها به این دلیل، که میدانسته نباید بدان دست یازد؟ مگر ما گرایشی همیشگی، به رغم تشخیص درستمان، در به زیر پا گذاشتن آنچه قانون است نداریم، آن هم تنها به این دلیل که میدانیم چنین است؟ همین روحیه ی تبهکاری را میگویم: کمر به نابودی نهایی من بست. همین شوق بی پایان انسان به آزردن خود، به خشونت ورزیدن با سرشت خود، به خطاکردن به خاطر خطاکردن بود، که مرا بر آن داشت، تا زخم زدن بر پیکر حیوان زبان بسته را، همچنان ادامه دهم، و سرانجام کاملش کنم. یک روز صبح با کمال خونسردی کمندی به دور گردن گربه انداختم، و از شاخه ی درختی حلق آویزش کردم. دارش زدم، در حالی که سیل اشک از چشمانم سرازیر بود، و قلبا سخت افسوس میخوردم. دارش زدم زیرا میدانستم که به من عشق میورزید، و چون آگاه بودم، که هیچ بهانه ای برای بی مهری به دستم نداده بود، دارش زدم. چون میدانستم که با این کار مرتکب گناه میشوم، گناه مرگباری که روح فناناپذیر مرا چنان در مخاطره میافکند، که آن را، اگر چنین چیزی امکان داشته باشد، چه بسا دور از دسترس بخشش بی کران «خداوند بخشنده قهار» قرار میداد.؛ در شبِ روزی که این عمل سنگدلانه انجام گرفت، با صدای نعره ی آتش، از خواب پریدم. پرده های تختخوابم آتش گرفته بود. آتش از همه جای خانه زبانه میکشید. با دشواری بسیار، همسرم و یک خدمتکار و من توانستیم، از چنگ آتش بگریزیم، ولی چیزی از ویرانی در امان نماند. همه دارایی مادی من بر باد رفت، و من از آن پس تسلیم نومیدی شدم. من منزه از این ضعفم، که بکوشم رابطه ای علت و معلولی�� میان این فاجعه و آن شرارت برقرار کنم. ولی زنجیره ی وقایع را شرح میدهم، و امیدوارم حتی یک حلقه ی زنجیر را از قلم نیاندازم. در روزِ پس از آتش سوزی، به دیدن ویرانه ها رفتم. دیوارها به استثنای یکی، همه فرو ریخته بودند. این استثنا، دیوار حجره ای بود نه چندان قطور، که در وسط خانه بود، و سر تختخوابم به آن تکیه داشت. اندود گچ دیوار در آنجا، تا حد زیادی در برابر آتش ایستادگی کرده بود، نکته ای که من آنرا به تازگی اش نسبت دادم. در اطراف دیوار جمعیت زیادی گرد آمده بودند، و گروه بسیاری با حرارت و دقت فراوان، در حال وارسی قسمت خاصی از آن بودند. کلمات «عجیب» و «خارق العاده» و سخنان مشابه دیگر، کنجکاوی ام را برانگیخت. نزدیک شدم، و تصویر گربه غول پیکری را دیدم، که روی سطح سفید، گویی چون نقش برجسته ای، حک شده بود. دقت تصویر به راستی شگفت انگیز بود. ریسمانی هم دور گردن حیوان دیده میشد.؛ از دیدن شبح، چون آنرا کمتر از آن نمیشود شمرد، نخست، یکه خوردم، و دچار ترس شدم. ولی بعد فکری به یاریم رسید. به یاد آوردم که گربه را در باغ نزدیک خانه، به دار آویخته بودم. پس از به صدا درآمدن زنگ خطر آتش سوزی، باغ بیدرنگ از جمعیت، آکنده شده بود. لابد کسی، حیوان را از درخت جدا کرده، و از پنجره ی باز، به داخل حجره ام انداخته بود. شاید این کار را برای بیدار کردنم از خواب کرده بودند. ریزش دیواره های دیگر باعث فشرده شدن جسد قربانی بیرحمی ام، به گچ تازه ی دیوار شده بود، و آنگاه آهک اندوده با آتش و بخار آمونیاک متصاعد از لاشه، تصویری را که من دیدم کامل کرده بود.؛ گرچه بدانسان به آسانی، برای حقیقت شگفت انگیزی که هم اکنون شرح دادم، به عقل خود، هرچند نه به وجدانم، حساب پس دادم، اما از تاثیر عمیق آن در مخیله ام، ذره ای کاسته نشد. ماهها نمیتوانستم گریبان خود را از چنگ روح گربه، رها سازم، و در این میان، کمابیش دچار احساسی شدم که پشیمانی مینمود. اما نبود. کار به جایی کشید که افسوس فقدان گربه را خوردم، و در اطرافم در پاتوقهای پـَستی که آن روزها در آنجاها زیاد پرسه میزدم، به جستجوی حیوان دیگری از همان نوع، با ظاهری تقریبا مشابه برآمدم، تا جای او را برایم پر کند. یک شب نیمه منگ در دخمه ای بس بدنام بنشسته بودم، که ناگهان توجهم به جسم سیاهی جلب شد، که روی یکی از بشکه های بزرگ عرق جو یا نیشکر قرار داشت، همان بشکه هایی که عمده اثاث آن خانه را تشکیل میدادند. چند دقیقه بود که به آن بشکه چشم دوخته بودم، و آنچه اکنون مرا متعجب میساخت این بود، که چرا جسم را زودتر ندیده بودم. به آن نزدیک شدم و لمسش کردم. یک گربه سیاه بود، یک گربه بسیار بزرگ، دقیقا به اندازه پلوتو و بسیار شبیه او. فقط با یک تفاوت. پلوتو یک موی سفید در بدنش نداشت، ولی این گربه لکه ی سفید بزرگ، هر چند بی شکلی داشت که همه سینه اش را میپوشاند.؛ تا به او دست زدم، بلند شد و خرخری کرد، و خود را به دستم مالید، و نشان داد که از توجه ام خوشحال است. او همان حیوانی بود که دنبالش میگشتم. بی درنگ به صاحبخانه پیشنهاد خریدش را دادم، ولی آن شخص ادعای مالکیت آن گربه را نداشت، و اصلا آن را نمیشناخت و پیشترها هرگز گربه را ندیده بود.؛ به نوازش کردن او ادامه دادم، و هنگامی که آماده ی رفتن به خانه شدم، حیوان نشان داد که دوست دارد، مرا همراهی کند. اجازه ی اینکار را به او دادم، و در راه، گاه خم میشدم و دستی به سر و گوشش میکشیدم. حیوان در خانه زود دست آموز شد، و همسرم به او علاقه ی بسیاری پیدا کرد. با این همه من زود پی بردم که رفته رفته از او بیزار میشود. این درست عکس توقعم بود. ولی نمیدانم چرا و چگونه چنان شد. علاقه ی آشکار او به من مرا برعکس آزار میداد و بیزار میکرد. اندک اندک این احساس بیزاری و آزردگی به نفرت شدید مبدل شد. از حیوان دوری میجستم، اما نوعی احساس شرمندگی و یاد عمل سنگدلانه گذشته ام، مرا از کتک زدن او باز میداشت. هفته ها نه او را کتک زدم و نه با او بدرفتاری خشونت آمیزی کردم، ولی رفته رفته بسیار آهسته، چنان تنفر ناگفتنی از او پیدا کردم که بی سر و صدا از حضور نفرت انگیزش، همچنان که باید از دم تیغ طاعون گریخت، میگریختم. بی گمان آنچه به نفرتم از حیوان میافزود، کشفی بود که در صبح فردای آوردنش به خانه ام کردم. او نیز مانند پلوتو یک چشم نداشت. هر چند، این موضوع صرفا او را نزد همسرم عزیزتر میساخت، زنی که چنان که پیشتر گفتم، فراوان دارای آن عاطفه ی انسانی بود که زمانی از صفات بارز خود من و سرچشمه ی بسیاری از ساده ترین و نابترین لذتهایم بود.؛ گویا هرچه بیزاریم از گربه بیشتر میشد، دلبستگی او به من نیز افزایش مییافت. با چنان سماجتی مرا دنبال میکرد که درکش برای خواننده دشوار است. هر جا مینشستم زیر صن��لیم میخزید، یا روی زانوانم میپرید و مرا غرق نوازشهای نفرت انگیز خود میکرد. تا برمیخاستم که راه بروم، میان پاهایم میخزید و مرا سکندری میداد یا چنگالهای تیز و بلندش را به لباسم میانداخت و از سینه ام بالا میرفت. در چنین مواقعی گرچه دلم میخواست با ضربتی نابودش کنم، تا حدی یاد جنایت گذشته ام، ولی بیشتر _ بگذار بی درنگ اعتراف کنم _ ترس محض از حیوان، مرا از آن کار بازمیداشت. این ترس دقیقا ترس از بلایی مادی نبود. هرچند نمیدانم به چه شکل دیگری میتوانم تعریفش کنم، باید کمابیش با شرمساری اقرار کنم، آری، حتی در این سلول جنایتکاران، باید کمابیش با شرمساری اقرار کنم که ترس و دلهره ای که حیوان در من پدید میاورد، با یکی از کوچکترین توهماتی که میتوان تصور کرد، افزایش یافته بود. همسرم بارها توجه مرا به چگونگی علامت سفیدی که پیشتر به آن اشاره کرده ام و تنها اختلاف آشکار حیوان بیگانه را با گربه ای که من نابود کرده بودم تشکیل میداد جلب کرده بود. خواننده به یاد میاورد که آن علامت با آنکه بزرگ بود، نخست شکل نامشخصی داشت، ولی به تدریج، تدریجی کمابیش نامحسوس، چنان که تا مدتها عقل من میکوشید آن را موهوم و مردود بشمارد، شکل واضح و مشخصی پیدا کرده بود. اکنون تصویر شیئی بود که از نام بردنش به خود میلرزم و بیشتر به همین سبب بود که از هیولا بیزار بودم و میترسیدم و اگر جرات داشتم شرش را از سر خود کم میکردم. اکنون، شگفتا، تصویر یک شیء زشت و هراس انگیز بود: چوبه ی دار، آن ماشین غم انگیز و هولناکِ ترس و جنایت، شکنجه و مرگ! و من اکنون به راستی دچار فلاکتی بیش از فلاکت انسان محض بودم. و یک حیوان زبان بسته، که همنوعش را من خودبینانه نابود کرده بودم، یک حیوان زبان بسته برای من، منی که به صورت پروردگار متعال آفریده شده بودم، رنجی تحمل ناپذیر برایم تدارک دیده بود. دیگر نه در روز و نه در شب از موهبت آرامش برخوردار نبودم. در روز، حیوان مرا یک لحظه تنها نمیگذاشت و شبها ساعت به ساعت از خواب میپریدم و از رویاهای آکنده از وحشتی ناگزیر بیرون میآمدم و آنگاه هـُرم نـَفـَسِ آن چیز را روی صورتم احساس میکردم و سنگینی بسیارش را، چون بختکی که توان کندنش را از سینه ام نداشتم، همواره بر روی قلب خود فشرده مییافتم.؛ در زیر فشار رنجهایی از این دست، ته مانده ی ناچیز نیکی، از درونم رخت بربست. افکار شیطانی، تنها همدمانم شدند. تیره ترین و شیطانی ترین افکار. دمدمی مزاجی معمول من به نفرت از همه چیز و همه کس مبدل شد، در حالیکه از طغیانهای ناگهانی و مکرر و مهارناپذیر خشمی که اکنون با چشم بسته تسلیم آن میشدم، زن بردبارم - افسوس!- عادیترین و صبورترین کسی بود که عذاب میکشید. روزی به خاطر کاری با من به سرداب ساختمان قدیمی آمد که از تنگدستی ناچار به زندگی در آن شده بودیم. گربه نیز مرا تا پایین پلکان تندشیب دنبال کرد و چون نزدیک بود مرا با سر به زمین بزند، از خشم دیوانه ام کرد. تبری برداشتم و از شدت خشم، ترس کودکانه ای را که تا آن لحظه جلوی دستم را گرفته بود از یاد بردم و ضربتی به سوی حیوان نشانه رفتم، که اگر در جایی که میخواستم فرود میآمد، بی گمان در لحظه او را میکشت. ولی همسرم با دست مانع از فرود آمدن تبر شد. دخالت او خشم اهریمنی مرا دوچندان ساخت. دست خود را از چنگ او بیرون کشیدم، و تبر را بر سرش فرود آوردم. او بی آنکه ناله ای کند، در جا بر زمین افتاد و مرد. پس از ارتکاب آن جنایت هولناک، بی درنگ و با نهایت دقت، دست به کار پنهان کردن جسد شدم. میدانستم که نمیتوانم جسد را بدون خطرِ جلبِ توجه همسایگان، چه در شب و چه در روز، از خانه بیرون ببرم. نقشه های بسیاری از سرم بگذشت. زمانی فکر کردم جسد را تکه تکه کنم و بسوزانم. زمانی دیگر تصمیم گرفتم برای جسد، گوری در کف سرداب بکنم. همچنین فکر کردم آن را در چاه حیاط بیفکنم، یا همانند کالایی، در صندوقی بسته بندی اش کنم، و با ترتیبات معمول از باربری بخواهم آن را از خانه بیرون ببرد. سرانجام به راه حلی رسیدم که آن را از همه ی این نقشه ها به مصلحت نزدیکتر دیدم. تصمیم گرفتم آن را در درون دیوار سرداب بگذارم - چنان که ضبط است راهبان در قرون وسطا قربانیان خود را در داخل دیوار جا میداده اند. برای این منظور، سرداب بهترین جا بود. دیوارهای آن سست بنا شده بود، و به تازگی با گچ زبری آنها را روکش کرده بودند، که رطوبت محیط مانع از سخت شدن آن گشته بود. افزون بر این، یکی از دیوارها یک برآمدگی داشت، که دودکشی دروغین یا یک بخاری دیواری آن را پدید آورده بود، که آن را پر کرده، و به جاهای دیگر سرداب مانند ساخته بودند. تردید نکردم که به سهولت میتوانم آجرها را در آن نقطه بردارم، و جسد را در آن جای دهم، و دیوار را همچون پیش از نو بچینم، چنان که هیچ کس چیز مشکوکی نبیند. محاسبه ام اشتباه نبود. با دیلمی آجرها را به راحتی درآوردم و جسد را با دقت در حالت ایستاده به دیوار داخلی تکیه دادم و کل دیوار را دوباره همچون پیش چیدم. با نهایت احتیاط، ساروج و شن و کاه آوردم و اندودی ساختم که با اندود پیشین قابل تشخیص نبود، و سپس با دقت بسیار آن را بر روی دیوار نوساز کشیدم. چون کار به پایان رسید، خوشحال بودم که همه چیز مرتب است. دیوار ابدا نشان نمیداد که دست خورده باشد. خاکهای روی زمین را با نهایت دقت برداشتم. پیروزمندانه به اطراف نگریستم و به خود گفتم: هی، پس زحمتم لااقل بیه��ده نبوده. کار بعدی ام جستجوی حیوانی بود که آنهمه نکبت را موجب شده بود. زیرا من سرانجام عزم خود جزم کرده بودم که او را به قتل برسانم. اگر در آن لحظه میتوانستم او را بیابم، هیچ شکی در مورد سرنوشتش وجود نداشت، ولی گویا حیوان مکار از خشونت خشم پیشین ام در هراس افتاده، و از نشان دادن خود به من در آن حال دوری میکرد. توصیف یا تصور احساس عمیق و مبارک آرامشی که غیبت حیوان منفور در من پدید آورد، غیرممکن است. حیوان آن شب نیز خود را نشان نداد و از اینرو دست کم یک شب، از پس از آمدنش، توانستم خوب و آسوده بخوابم. بلی، خوابیدم به رغم سنگینی بار جنایت بر روحم!؛ روز دوم و سوم نیز گذشت و از شکنجه گرم خبری نشد. یک بار دیگر چون انسانی آزاد نفس میکشیدم. هیولا از ترس برای همیشه از خانه گریخته بود! دیگر هرگز او را نمیدیدم! مسرتم به حد اعلا بود! گناه عمل زشتم ذره ای پریشانم نمیکرد. سوالات اندکی پرسیدند که به سهولت پاسخ گفته شد. حتی جستجویی انجام گرفت، ولی البته چیزی کشف نشد. سعادت آینده خود را تضمین شده میدیدم.؛ در روز چهارم قتل، ��روهی پلیس نامترقبه به خانه ام آمدند، و دوباره سخت آغاز به جستجوی خانه کردند. با این همه، من با اطمینانی که از بابت کشف ناپذیری محل اختفای جسد داشتم، ذره ای برنیاشفتم. ماموران از من خواستند آنان را در جستجویشان همراهی کنم. هیچ گوشه و هیچ نقطه ای را نگشته باقی نگذاشتند. سرانجام برای بار سوم یا چهارم راهی سرداب شدند. من هیچ به روی خود نیاوردم. قلبم به آرامی قلب کسی میزد که معصومانه به خواب میرود. در سرداب به قدم زدن پرداختم. دستهایم را روی سینه گذاشتم و آسوده پیش و پس رفتم. پلیسها کاملا راضی شدند و عزم رفتن کردند. احساس مسرت در قلبم به حدی بود که مانع از بروزش نمیتوانستم شد. در آتش این اشتیاق میسوختم که حتی فقط یک کلمه، پیروزمندانه بر زبان آورم و اطمینان ایشان را از بی گناهی خود دوچندان کنم.؛ عاقبت در همان حال که گروه از پلکان بالا میرفت گفتم: آقایان، خوشحالم که سوء ظن شما را برطرف ساخته ام. برای همگیتان تندرستی و رفتاری مودبانه تر آرزو میکنم. ضمنا آقایان این، این خانه را بسیار خوب ساخته اند. (میل شدید به گفتن هر چیز ممکن، اجازه نمیداد بفهمم چه میگویم.) میتوانم بگویم آن را بسیار عالی ساخته اند. این دیوارها - ببخشید مصدع اوقات میشوم، آقایان- این دیوارها را بسیار محکم ساخته اند. و آنگاه از فرط هیجان خودپسندی، با عصایی که در دست داشتم، ضربتی محکم به آن قسمت از دیوار آجری زدم، که جسد همسر دلبندم در پشتش بود. اما، پناه بر خدا! هنوز طنین صدای ضربه های من در سکوت محو نشده بود، که صدایی از درون گور پاسخم داد! با فریادی ابتدا خفه و مقطع، همانند هق هق گریه یک بچه، و سپس بی درنگ با جیغی طولانی و بلند و ممتد، کاملا غیرعادی و غیرانسانی - یک زوزه - بانگ فریادی، هم از ترس، و هم از پیروزی، چنان که تنها ممکن است از دوزخ برخیزد، تواما از گلوی نفرین شدگانی در عذاب، و اهریمنانی شادمان از نفرین.؛ سخن گفتن از افکار خودم مسخره است. در حال ضعف، تلوتلو خوران تا دیوار روبرو عقب رفتم. گروه یک لحظه از فرط ترس و حیرت بی حرکت روی پلکان ایستادند. لحظه ای بعد دوازده دست مصمم مشغول ویران کردن دیوار بودند، که یکپارچه فروریخت. جسد، که تا حد زیادی پوسیده و خون آلود بود، ایستاده در برابر چشمان ناظران، نمایان شد. روی سر آن، با دهان گشاده ی خونین، و یک چشم آتشبار، حیوان ترسناکی نشسته بود، که مکرش مرا به ارتکاب قتل وسوسه کرده، و صدای خبرچینش مرا تسلیم دژخیم کرده بود؛ من هیولا را هم در گور زندانی کرده بودم!؛
تاریخ بهنگام رسانی 03/05/1400هجری خورشیدی ا. شربیانی
A morbid story of Edgar Allan Poe, probably one of his most famous ones, the black cat... about a man slowly going hysterical, madder and madder and a cat (or actually two?) playing a key part in increasing his insanity and leading up to morbid actions... What brings a man to write such stories.... I understood Poe did not have the best of lives himself. A great writer though, intriguing stories. Four stars, will further edit in the coming days!
Here's a bit of background from Wikipedia: '"The Black Cat" is a short story by American writer Edgar Allan Poe. It was first published in the August 19, 1843, edition of The Saturday Evening Post. It is a study of the psychology of guilt, often paired in analysis with Poe's "The Tell-Tale Heart". Spoiler (although... who doesn't know this story...):
In both, a murderer carefully conceals his crime and believes himself unassailable, but eventually breaks down and reveals himself, impelled by a nagging reminder of his guilt.'
My wife had called my attention, more than once, to the character of the mark of white hair, of which I have spoken, and which constituted the sole visible difference between the strange beast and the one I had destroyed..... It was now the representation of an object that I shudder to name-and for this, above all, I loathed, and dreaded, and would have rid myself of the monster had I dared - it was now, I say, the image of a hideous - of a ghastly thing - of the Gallows!-oh, mournful and terrible engine of Horror and of Crime - of Agony and of Death!...
Here is another classic Poe tale of dissolution and madness. It's very similar to The Tell-Tale Heart, yet different in interesting ways. For one thing, this tale is told from a distant, calm, and indeed sane perspective. Unlike The Tell-Tale Heart, which begins with the narrator breathlessly trying to convince the reader of his sanity, here the narrator calmly states that "I neither expect nor solicit belief" in his tale, but that because he is to die tomorrow (presumably to be executed), he wishes to "unburthen my soul" of the events that "have terrified--have tortured--have destroyed me."
We begin with a mundane account of the narrator's early years. He was known from a young age for loving pets. What a good guy! After his marriage, his wife gets him birds, fish, a dog, rabbits, a small monkey, and a cat. And that's where things start to go wrong--with that cat--or rather with the narrator's perception of it. There's a hint that the narrator starts abusing alcohol, and then starts abusing the cat, and when the cat bites him a little, "a demon instantly possessed me" and he cuts out one of its eyes.
***spoilers to follow***
Quickly the descent into madness gathers force. He hangs the cat, not because it did him any wrong, but because of precisely the opposite: he "hung it because I knew that it had loved me, and because I felt it had given me no reason of offense;--hung it because I knew that in so doing I was committing a sin." It's the transgression itself that he can't resist. When he gets another cat, he can't help feeling the same way toward it, and the pressure builds inside him until he takes an axe to it, and when his wife stops him, he kills her with the axe, bricks up her corpse inside the wall, and when the police come and search his house, they don't find her until he can't help himself--he taps the wall until there's a wailing shriek from inside, and the police uncover the corpse and there is the cat too, "whose informing voice had consigned me to the hangman."
There's an interesting and perhaps obvious use of symbolism throughout--the voice from the bricked-up tomb is like the repressed voices inside him that caused him to do these evil deeds, and the black cat is of course a famous symbol of superstition and bad luck. Nonetheless, this tale isn't too heavy-handed about any of this. It works on a purely narrative level in the same deliciously macabre way of Poe's best work, and provides another keen insight into irrationality and the demons lurking inside the human heart.
بطل قصتنا هنا لا تضمن تقلبات مزاجه، قد يكن لك الحب، لكنه لا ينسي إبدا الأساءة..بل وقد يردها منتقما بطل قصتنا له الكثير من قصص الرعب
لا، لم أقصد الراوي/بو هنا، بل بطل القصة
فإذا كان راوي قصتنا الكابوسية، التي ستبث فيك القشعريرة والمقت تجاهه، بالأخص إن كنت تربي قطة، منحرف المزاج عصبي ولا ينس الضغينة فإن بطلها قريب شيئا ما في مزاجه...بطل قصتنا هو قط، قط الأسود
في واحدة من أبشع القصص القصيرة المرعبة ، ينقل لنا إدجار آلان بو أهم مخاوفه الحقيقية إضطرابات وانحراف المزاج... الحالة التي يغيب فيها السكران عن الوعي فيؤذي أقرب البشر (أو كما في هذه الحالة حيوانه الأليف) إلي قلبه
الراوي هنا قد يتشابه كثيرا مع المؤلف في سقوطه لتلك الدوامة القذرة لإدمان الكحول في منتصف عمره، وما يصحبها من إنحرافات مزاجية ، وهي مخاوف نفسية تصيب كل مدمني الكحوليات أو المسكرات والمغيبات للعقل... كل المدمنين بصفة عامة
وأعتقد أن أختيار الراوي للبطل المقابل له هنا كان موفقا، فالقط هو مازاد من قابلية القصة للإقناع، فكتابة بو لأسلوب القط المزاجي، الذي لا يتودد للبشر الا في الغالب لمصلحته، والذي أذا فقد الثقة من أحد فقدها بشكل نهائي-او لفترة لا بأس بها- كان مطابقا للحقيقة قصة قصيرة حقيقية
لا أعتقد ابدا ان القصة قد تفلح بوجود كلبا، فالكلب حتي في ��سوا ظروف صاحبه سيظل وفيا ولن يبتعد عنه كما فعل القط في قصتنا
ولكن هناك مخاوف أخري هنا غير الانحرافات المزاجية لمدمن الكحول ، لا، دعك من تلك الخاصة عن الماورائيات والأساطير العجيبة عن القطط والتطيرات القديمة بأن أرواح الساحرات تسكنها ، بالأخص، كبطل قصتنا، القطط السوداء رغم أن حتي هذا ايضا تم ذكره عابرا...ورغم تأثيره الواضح ايضا في سير الاحداث
قصة قصيرة مرعبة حقيقية
بل هناك مخاوف أخري أهم من أساطير القطط السوداء ... مخاوف الشعور بالذنب ، ذلك الشعور القاتل ، الضمير الأخلاقي للفرد رغم كل عيوبه واخطائه وهذا ، أيضا قدمه بو بشكل موسع اكثر في قصة لاحقة لا تتحدث عن سواه ..وظهر بنفس الشكل تقريبا بقصص أخري -سيتم إضافة روابط لمراجعتها حين الانتهاء منها-
وأيضا هناك مخاوف اخري لاحظتها عن التطير من التشابه... بل وايضا عن الدفن حيا
أعلم انه أمرا عجيبا وقد تشعر انني اتحدث عن قصص اخري، أليس كذلك؟
بدون حرق تفاصيل ممتعة مثيرة ستقرأها، لأشرح لك هذه المخاوف مع نبذة عن
●●● الأحداث ●●●
الراوي كان شغوفا بالحيوانات الاليفة ، بالاخص ذلك القط الاسود "بلوتو -اسم حارس العالم السفلي في الميثولوجيا الاغريقية-" رباه منذ ان كان صغيرا، بل وزوجته ايضا تشاركه نفس الشغف
ولكن سقوط الراوي في دوامة السكر والانحرافات أثر في علاقته مع القط بشكل وحشي مأساوي حتي يفقده ويفقد بيته أيضا
ولكن كأن القدر يمنحه فرصة ثانية...حيث يجد قطا يشبه تماما بلوتو....فقط مع علامة ما ستذكر الراوي دوما بفعلته الشنعاء السابقة
-هنا لسبب ما تطيرت فعلا من التشابه ، وذكرني بكابوس ما سببه فيلما شهيرا قديما وبالبحث وجدت أن بو قدم فكرة التشابه في قصة اخري بشكل موسع اكثر-
قصة قصيرة مبنية علي فيلم أشعره أستوحي فكرة "فيلم الوهم / دوار"
ونعود لمرجوعنا...ظن الراوي أن ��لقدر يمنحه فرصة ثانية لكن سجين الخمر لا يتغير بسهولة
فبسبب هذا القط الشبيه سيكرر الراوي السكير خطأه ليدمر حياة ... ويدفن حياة حيا والشعور بالذنب سيؤدي لفقد الاعصاب حتما لينتهي كل شئ ، عدا ربما، القط الأسود
ولتنتهي قصة بو المأساوية المرعبة الكئيبة البشعة كأغلب قصصه نهاية سوداء
ولكن هل تظن ان هذا نهاية كل مايريد قوله السيد بو عن الجنون والقتل والدفن وعذاب الضمير؟ لا ، هذه البداية ...هناك المزيد قبل هذه القصة القصيرة، في حوالي 10 صفحات، والمنشورة في اغسطس 1843 وبعدها ايضا
تماما كهذا القط الذي لا تعرف هل هو صاعدا أم نازلا
فتابعنا في مراجعات السيد بو العظيم
محمد العربي في 20 ابريل 2017 الريفيو في 1 مايو 2017
No no no, you PET the kitty not KILL the kitty. Guy had it coming, lets be real.
Okay but seriously this story does slap, I love how there is a bit of a parallel with eye horror to The Tell-Tale Heart and how the tension increases along with his descent into the bottle. Been there. Just remember to give all the cats you see some snuggles for me.
This depicts a man who has completely lost himself to his illness. He was once happy. He was once sane. He had a loving wife and a warm home full of pets. But, his illness took over; it sent him into fits of blind rage in which he abused that which he professed to love; he neglected his animals and beat his wife. However, for a time, he left his favourite amongst them in peace. He left his beloved black cat alone. Well, until one day where he was sent over the edge and decided to stab the poor creature’s eye out. What a bastard.
“The fury of a demon instantly possessed me. I knew myself no longer. My original soul seemed, at once, to take its flight from my body; and a more than fiendish malevolence, gin-nurtured, thrilled every fibre of my frame.”
Because of this I have absolutely no sympathy for the narrator of this tale; he is a terrible man. His illness is his alcoholism or so he says. So, he causes it himself; he knows the rage that drink brings him yet he persists in its consumption. It seems like a convenient excuse for a deranged man to me. He further defends himself by saying he is perverse and that he simply commits cruelty because he knows that he shouldn’t. This, to me, is just stupidity. I’m not sure when these scapegoat like ideas manifested itself within the narrator because he clearly wasn’t always this way. I suppose you could argue that the alcohol ruined him and destroyed his mind, but, again, that seems like an excuse. So, I can’t fully agree with that idea. He claims to have loved the cat, and his actions suggest that he did so beyond his wife. Yet, he immediately tries to replace the cat after he hangs it. Surely, such an animal would be irreplaceable to him regardless of whether or not he killed it? Surely, no other cat would be the same? Unless the alcohol destroyed his love and turned him to bitterness. It's all rather ironic:
“I was especially fond of animals, and was indulged by my parents with a great variety of pets. With these I spent most of my time, and never was so happy as when feeding and caressing them.This peculiarity of character grew with my growth, I derived from it one of my principal sources of pleasure.”
The new cat doesn’t like him much, and I can’t say that I blame it. The narrator is incredibly repulsive and disgustingly grotesque. He begins to return the cat’s dislike with hatred, which turns to anger, which turns to an unbridled passion to destroy it. What a bastard. Humorously, he even tries to blame the cat when the problem clearly resides within his own head. His mind has been tainted whether by alcoholism, madness or some other dark force I cannot fully say. But, one thing’s for sure, he isn’t normal. He has somehow convinced himself that the cat harbours the soul of a witch. This has been emphasised, to his mind, by its lack of an eye. He thinks it sees straight through him and sees his dark soul; thus, it too must be killed.
This story was incredibly uncomfortable to read even by Poe’s standards. Animal cruelty is a terrible thing, and I must admit that some of the description made me somewhat angry. Don’t get me wrong, I do like this story; it is incredibly twisted, dark and generally speaking quite fucked up. The narrator is an evilly insane man, which Poe captured perfectly. It’s just that I’m a cat lover, so it made me a little sad. But, overall, it is a marvel of writing. To evoke such a malevolent, vile, malicious piece of degenerate filth is a true accomplishment even if it’s horrible to read about. I'm glad the cat got the last laugh.
GOODREADS POLL QUESTIONS: What did you think of Edgar Allen Poe’s short story, THE BLACK CAT? ... READER RESPONSES:
OUCH....well I didn’t hate this anti black cat hit piece as much as the unbiased poll respondents did, but I didn’t really like it either. Of course, as a member of the GLASS Association (Get Lousy Drunk and Sing Showtunes), I will say that I found the negative portrayal of excess alcohol consumption to be both misleading and offensive and may have allowed that anger to color my opinion.
Regardless, for me this story pretty much floated between “meh” and “so so” with occasional gusts up to okay. The writing was fine, though I think Poe Boy has certainly shown far more literary prowess than he displayed here. Still, I would easily have forgiven less than brilliant prose if the story had been good.
Uh…it wasn’t….or, at the very least, it wasn’t good enough to engage me the way I would have liked. Much of this had to do with the story dynamic which just felt forced and far-fetched.
The story begins with Mr. “kind, sweet, animal lover” who is happily married to Mrs. “kind, sweet animal lover” and has a lot of kind, sweet and well-loved animals, especially a large black cat named Pluto. So Dr. Doolittle begins sampling the local fermented beverages and quickly becomes a raging alcoholic madman who not only HATES animals, but enjoys committing surgical atrocities on them….WOAH!! BACK UP!!...HUH?
It just didn’t make sense to me and I lost interest fairly early which is tough to do with a story only 15 pages long (so hats off to Poe on that score). The journey from Mike Brady to Hannibal Lector was just too much of a stretch and the story's arms weren't long enough to reach. Anyway, from there the plot just strolled deeper into the land of “Yeah Right” until finally coming to a stop at the oh so predicable ending. Even the trademark dread that Poe is usually so good at imbuing in his stories was almost totally absent.
Thus, for me, a disappointment given how much I have loved many of his stories.
Que genialidad de Poe para crear una historia tan siniestra. Me produjo una completa repulsión hacia el personaje y sus fechorías. La manera de comportarse de este sujeto, es de alguien paranoico que maltrata a los seres que él considera indefensos (animales y a su esposa), simplemente, porque como tiene mucho odio e ira acumulada necesita desquitarse con alguien. Solo que la manera de hacerlo es de un total demente.
Como la idea de este relato es justamente dejarnos impresionados por leer algo horroroso, pues naturalmente la calificación tiene que ser de cinco estrellas. No me queda la menor duda.
La única recomendación, es que lean “El Gato Negro” de noche, así “disfrutarán” más el relato.
Un hombre perdiendo todo rastro de su temperamento apacible a manos del alcoholismo, la violencia, el suspenso, el horror, la soberbia, gatos sin ojos, gatos negros, gatos que tal vez son brujas... Todo en un mismo relato.
Leí El Gato Negro por primera vez cuando estaba en el colegio y hoy, releyendo la historia, la recordaba a la perfección. Me encanta cómo Poe juega con la creencia de que los gatos negros pueden ser brujas camufladas durante todo el relato y cómo hace que su protagonista, el hombre entregado al alcohol, vaya perdiendo gradualmente su temple, su amor por los animales y la paciencia que lo caracterizaba. Además, siento que las escenas que retratan los arranques de violencia y locura son increíbles, pues trascienden un poco el papel.
En esta relectura noté algo que me pareció muy curioso y es el cierto paralelismo que hay con el final de El Corazón Delator. Si han leído El Gato Negro, díganme, ¿soy la única que nota la similitud o realmente está allí?
I listened to the audiobook and read the original text in English and also the translated text into my mother language (Portuguese). The narrator was so great! And Edgar Allan Poe was a genius!
I have never read Edgar Allan Poe’s writing before. So after reading this short story, I was immediately intrigued. Right after I finished reading this story I was like “Whoa… What did I just read?” This is one of the darkest tales that I have ever read. Horrifying! Gruesome! Edgar Allan Poe is literally the master of horror!
Poe gives a disturbing creepy glimpse into the mind of the narrator. The narrator begins with his kind and human younger self. In subsequent years he descended into madness and violence due to the addiction of alcohol. I immediately hated the narrator when he lose control and cut open his pet cat’s eye out. Vile! Inhuman! Animal cruelty is a terrible thing, it was a very uncomfortable read and made me squirmed when the narrator detailed his cruelty. It’s true that animal abusers tend to be psychopaths.
The story is perfectly eerie and dark. I personally think that a truly scary and disturbed bad guy is the strength of any story. I’m not going to reveal much on the plot as this is a short story. I would like to invite all of you to read it here The Black Cat
I particularly loved the ending. The Black Cat is a story adorned by unexpected twists and a surprising ending, completed with Poe's grand writing style.
I like Edger Allan Poe's stories very much. They are so deep and give very horrifying feelings to me. I liked this story too. While reading, I was feeling that I had experienced something like this before. But I couldn't know from where. It turned out, The Tell-tale Heart was similar to this one. That's why. I highly recommend this story to everyone.
The first-person narrator is a man who starts off well but soon descends into seeming madness, probably fuelled by his alcohol dependency. One of his victims happens to be his pet cat Pluto, but maybe he went too far. What happens next? Is it real or is his mind playing games with him?
This is for those who believe horror has to involve mutilation and gore and animal abuse and ad-hoc killings. The ending provides a minor saving grace but most of the proceedings are horrid.
The main character wasn’t convincing despite the first person. The main source of creating fear is through macabre incidents that don't spring logically from the story.
I suppose I should be more lenient considering this was written in 1845, but I've read far better stuff by Poe, and this one seriously didn't match up. Give me “The Tell-Tale Heart” any day over this one - it has a far better psychological case study than this one.
Horror obviously means different things to different readers. I prefer atmospheric horror. You might prefer gore. If you do, you'd love to know that this story is in the public domain and hence can be read online for free. If you want to give it a try, here's the link I read it from:
Wow. Terrible, casi tan rememorable como el Corazón Delator. Creo que tardaré mucho en olvidarlo y lo tendré presente durante largo tiempo...Poe describe tan bien las sensaciones humanas de locura y horror, que pareciera que el lector está allí presenciándolo todo en vivo y en directo.
SPOILER:
Está libro lo tenía que haber leído en 2007, para mis clases de Inglés en la Uni.
- قصة قصيرة سوداوية من قصص آلان بو، بظاهرها قصة انسان مع حيوان (القط)، انسان متهور، سكير انزعج من حيوانه الأليف ففقأ عينه ثم عاد وشنقه..
-القصة تأخذ بعداً خيالياً لاحقاً، بعد مبني على الأساطير المتوارثة حول علاقة القطط بالسحر (السحر الأسود تحديداً) واسطورة الأرواح المتعددة التي تملكها، وخرافة تحول السحرة الى قطط! كما انها تشمل عودة روح القط الميت او تلبسها في قط آخر.
-القصة بعدها تأخذ منحى انساني-انساني بقتل الرجل لزوجته وهي تدافع عن القط وقيامه بدفنها في حائط القبو، وهي ثيمة مكررة في العديد من القصص.
-البعد الثاني هو البعد الرمزي للقط، فهو يظهر وحشية الإنسان واستعداده للقتل في لحظة غضب من دون رادع، وغياب الندم واختراع الحجج لتبرير جرمه والنوم هانئاً بعد ذلك!! لكن ككل قصة تقليدية فالسحر ينقلب على الساحر ويكون الجزاء من نفس فئة العمل!!
"Creo que la perversidad es uno de los primitivos impulsos del corazón humano". [4.5]
Increíble, como siempre... Me encantó, ya soy fan de Allan Poe, pero cada relato de él que voy conociendo me sorprende muchísimo más. Mí favorito siempre será "El Corazón Delator", pero este está en segundo lugar. Que razonamiento más extraordinario y que conciencia más perturbadora. Sus acciones, sus pensamientos. Es oscuro, y escrito de una manera que te atrapa. Algo que me pareció muy igual al final de sus otros relatos es en el final, que si me gustó, pero esperaba algo más. De todas maneras, este autor está entre mis favoritos, y pienso seguir leyendo más libros de él.
تقریبا بچه بودم که مادرم گفت: نزدیک شدن به گربه های سیاه اکیدا ممنوع اللخصوص شبا... هیچ وقت هم رابطه ی علت و معلول کافی وجود نداشت فوقش شاید میگفت: گربه های سیاه جن هستن...این عقیده حتی در اروپا هم رایج بود در قرن ۱۶،۱۷ میلادی نگهداری یهگربه سیاه مجازات سختی به همراه داشت.
صبح که بیدار شدم استوری مت دیلن رو تو اینستاگرام نگاه کردم خیلی دوستش دارم قبل از همه اونو نگاه میکنم ... ویدئویی گذاشته بود که فیشر استیونس روبه روی اداره پلیس داشت دست میزد... نمیدونم چی بگم ولی خیلی بزرگی مرد خیلی...
شاید مسخره باشه یه کورد بیاد از حقوق سیاه ها حرف بزنه ،...اره واقعا مسخره هست... منم نمیخوام مانیفست بدم اما چند روز قبل یه سیاه *مادر قحبه رو با زانو کشتن و واقعا دلم شکست خیلی شکست نه بخاطر اون سیاه نه نه نه... دلم شکست چون انسان شکست خورد شد و هیچ شد هیچ... انسانی اونقدر راحت کشته شد تحقیر شد و ... فراموشی فراموشی فراموشی... انسان عادت میکنه ...عادت میکنه که فراموش کنه... واقعا دلم گرفته خیلی گرفته خیلی... آخه منه کوردی که هنوز خودم دارم تحقیر میشم و هیچ پوخی نیستم چطور میتونم برای یه سیاه گریه کنم...
اون پلیس های کثافط با این کارشون نخواستن سیاهی رو بکشن ،اونا فقط چش سیاه ها رو در آوردن ،یادتونه که تو بچگی به همون میگفتن ( اگه درس نخونی چشاتو در میارم) واقعا راست میگفتن،چشا رو در میارن تا زاویه دید عوض شه... اما چیزی که تموم نخواهد شد سیاه خواهد بود و طبیعت بهروال خودش بر میگرده... بودن امثال آلن پو و خواهند بود ،امثال مارلون براندو و...جان اشتاین بک ،بوکوفسکی و ...
آخ واقعا این داستان کوتاه حالم و خیلی بد کرد دلم فقط گریه میخواد چشام پر شده میخوام برم تارانتینو رو بغل کنم بگم مرسی بخاطر جانگوی آزاد شده مرسی ... مرسی که باعث شدی جانگوی سیاه آزاد بشه و به خانوادش برگرده ،سیاه ها بد نیستن برده نیستن اره جانگو عاشقه و انسان خوبیه...
در آخر ازتون خواهش میکنم هیچوقت سکوت نکنید حتی در حد یه استوری ... یا بهتره اینجوری ��گم بهتون بقول مارتین نیمولر:
اول سراغ کمونیستها آمدند، سکوت کردم چون کمونیست نبودم. بعد سراغ سوسیالیستها آمدند، سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم. بعد سراغ یهودیها آمدند، سکوت کردم چون یهودی نبودم. سراغ خودم که آمدند، دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید.
از آدمی که حیوان آزاری میکنه باید ترسید، شاید تو مملکت ما از نظر خیلی ها زیاد غیرعادی به نظر نیاد (هرچند تعداد دوستداران و حامیان حیوانات شکر خدا رو به افزایش هست) ولی در کل یکی از نشانه های روان ناسالم افراد حیوان آزاری هست و باعث قساوت قلب آدمی میشه و ممکن هست کشتار حیوانات بعدها به قتل انسان تبدیل و اون شخص به راحتی کسی رو با کوچکترین خشم و کینه ای بکشه و کنترلی رو عملش نداشته باشه . درست مثل این داستان کوتاه عجی�� و غریب که حکایت از این آدم های دیوانه دارد ...
This could've been a weak 3 stars--the overall plot was ok, and the ending successfully creeped me out, especially with the illustration that came with the version I read. But it just so happens that I have a black cat, and it just so happens that I tend to easily project myself and people/things around me into stories I read... So unfortunately I have to take a star off for what happened to the poor animal.
اول قراءة ل ادجار الان بو بفضله استطاع ان يزيد كرهى للقطط :)
بعد بداية بريئة ل شاب محب للحيوانات و مقتنى منهم الكثير و اخيرا القط بلوتو تنقلب الى رعب نفسى بسبب تقلبات المزاج الناتجة عن ادمان الخمر التى اودت بكثير من الاحداث المرعبة لتحوله الى الشر المطلق .
القصة كانت من المستحيل ان تكون الكلب الاسود , الكلب سيسامحك الكلب وفى و لن يضمر لك الشر " بغض النظر عن ما حصل لرامزى بولتون " القط على العكس , لا تحاول ابدا اغضابه لانى لن ينسى و سيودى الى هلاكك
الملاحظ فى كتابات بو و الذى يميزها ان الرعب بها من اسوء انواع الرعب " الرعب النفسى" عندما تودى بنفسك الى الجنون و هذا ما جعلها تنتشر و تحجز مكانها دائما حتى بعد مرور اكثر من قرن و نصف
تاثره فى هذة القصة بالتقلبات المزاجية الناتجة عن ادمان الخمر الذى اثر فى جزء كبير من حياته لدرجة قوله " افضل صديق لى هو ذلك الذى يجهز علي بطلق نارى " القصة ممتازة و شاملة و بها رسم مميز للشخصية الرئيسية من غير تطويل و نهاية مرضية و عادلة
اعتقد لو كان لبطل القصة حديث " القطة " ف اعتقد انها ستكون Karma Is A B**** xD
Being a fan of Poe I’m surprised that I missed reading this one! So glad that I finally read it! Poe’s writing, as we fans of his, draws you in from the first page. Definitely a good short story for the month of October. Creepy + scary = Poe! 💀👻
#2016-aty-reading-challenge-week-51: a short story from a well-known author.
My love for Edgar Allan Poe's short stories began in seventh grade. My language arts teacher was a very dramatic looking woman: skeletally thin with long raven black hair which was parted in the middle and tightly pulled back into a chignon, revealing razor-sharp cheekbones. No person alive could install more of a sense of horror and dread in us than she did as she read Poe's stories aloud to our class. And we loved it!
The narrator of this story, who is confessing his sins while awaiting the punishment for his crimes, wants to blame everything on intemperance and 'the primitive impulses of the human heart,' but it soon becomes obvious that this man is totally remorseless and insane and is getting what he so richly deserves! Marvelous atmospheric story--perfect for the Halloween season (or any time you want a good scare!)
The Black Cat (1842) is a truly horrible story by Edgar Allan Poe. It is horrible in an entirely literal sense, and is one of the darkest stories Poe ever wrote. It is a psychological study of guilt and madness resulting in part from alcoholism. This is an interesting stance taken by the author, since Poe himself was reputedly an alcoholic. Masterly though it is, I dislike this story intensely with its depiction of It also featured in an earlier story, The Fall of the House of Usher (1839) and also again in The Cask of Amontillado (1846).