Jump to ratings and reviews
Rate this book

The Meek One

Rate this book
'I could see that she was still terribly afraid, but I didn't soften anything; instead, seeing that she was afraid I deliberately intensified it.'

In this short story, Dostoyevsky masterfully depicts desperation, greed, manipulation and suicide.

Introducing Little Black Classics: 80 books for Penguin's 80th birthday. Little Black Classics celebrate the huge range and diversity of Penguin Classics, with books from around the world and across many centuries. They take us from a balloon ride over Victorian London to a garden of blossom in Japan, from Tierra del Fuego to 16th-century California and the Russian steppe. Here are stories lyrical and savage; poems epic and intimate; essays satirical and inspirational; and ideas that have shaped the lives of millions.

Fyodor Dostoyevsky (1821-1881).

Dostoyevsky's works available in Penguin Classics are Crime and Punishment, The Idiot, The Double, The Gambler and Other Stories, The Grand Inquisitor, Notes From The Underground, Netochka Nezvanova, The House of The Dead, The Brothers Karamazov and The Village of Stepanchikovo.

57 pages, Paperback

First published January 1, 1876

About the author

Fyodor Dostoevsky

3,269 books59.1k followers
Works, such as the novels Crime and Punishment (1866), The Idiot (1869), and The Brothers Karamazov (1880), of Russian writer Feodor Mikhailovich Dostoyevsky or Dostoevski combine religious mysticism with profound psychological insight.

Very influential writings of Mikhail Mikhailovich Bakhtin included Problems of Dostoyevsky's Works (1929),

Fyodor Mikhailovich Dostoevsky composed short stories, essays, and journals. His literature explores humans in the troubled political, social, and spiritual atmospheres of 19th-century and engages with a variety of philosophies and themes. People most acclaimed his Demons (1872).

Many literary critics rate him of the greatest of world literature and consider multiple highly influential masterpieces. They consider his Notes from Underground of the first existentialist literature. He also well acts as a philosopher and theologian.

(Russian: Фёдор Михайлович Достоевский) (see also Fiodor Dostoïevski)

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
4,778 (25%)
4 stars
8,079 (43%)
3 stars
4,732 (25%)
2 stars
854 (4%)
1 star
138 (<1%)
Displaying 1 - 30 of 1,944 reviews
Profile Image for oyshik.
265 reviews914 followers
February 5, 2021
A Gentle Creature by Fyodor Dostoyevsky

Picture to yourselves a husband, whose wife has committed suicide some hours previously by throwing herself from a window, and is now lying on the table. He is in shock and has not yet managed to collect his scattered thoughts. He walks about his apartment, trying to make sense of what has happened, to ‘bring his thoughts into focus’. From the author's note, the book grabbed my attention. The story was fast-paced and interesting. Besides, It's an engaging and poignant read.
I'm a master of speaking silently—all my life I've spoken silently and I've lived through entire tragedies in silence.

Wonderful story.
Profile Image for Dream.M.
780 reviews206 followers
November 19, 2023
وقتی کسی خودکشی میکنه، همه میپرسن چرا اینکار رو کرد؟ حتی دست از سرزنش کردن جسدش هم برنمی‌دارن و میگن چرا به فکر خانواده ش نبود که با اینکار چه بلایی سرشون میاد؟ چرا به مادرش فکر نکرد؟ چرا به فکر آبروی همسرش نبود؟
اما کمتر کسی به این فکر میکنه شاید انگيزه اون آدم دقیقا همین بوده، انتقام از بازمانده ها .
یعنی میدونید، من فکر میکنم آدمی که تصمیم میگیره خودکشی کنه، و اغلب هم این تصمیم ناگهانیه، درسته که به ته خط رسیده، درد زیادی از زنده بودن میکشه و یا واقعا از هر ثانیه بعدی زندگیش وحشت داره، اما با خودکشی کردن میخواد یه پیامی بده. اینکه همه شماهایی که الان بالاسر جسد من ایستادید و افسوس میخورید؛ شماها منو به اینجا رسوندید چون وقتی بهتون احتیاج داشتم تنهام گذاشتید؛ پس الان که دیگه من درد نمیکشم وقتشه شما درد بکشید.
.....
تا اونجا که یادم میاد من سه تا خودکشی موفق، و یک ناموفق از آدمای نزدیک زندگیم رو دیدم و یکبار هم خودم تجربه خودکشی ناموفق داشتم . خیلی عجیبه لفظ موفق و ناموفق رو برای خودکشی بکار ببری، فکرشو کن طرف بالاخره توی یک کاری عالی عمل کرده و به نتیجه دلخواهش رسیده ولی یکی دیگه حتی عرضه همینم نداشته.
داشتم میگفتم، اولیش یکی از اقوام نزدیکم بود که توی سربازی به سر خودش شلیک کرد چون نامادری وحشتناکی داشت که از بچگی شکنجه روحی و جسمیش می‌کرد و پدرش هم عملا رهاش کرده بود، من اون موقع بچه بودم و همینقدرش رو یادمه و بعدها هم همیشه از خانواده مادرم می‌شنیدم که اون نامادری رو نفرین میکردن ولی خب الان ماشالا تپل مپل و سرحال داره زندگی میکنه و معلومه اصلا اون پروژه عذاب دادن روش کار نکرده یا حداقل خیلی کار نکرده. 
دومیش یکی از دخترهای مدرسه مون بود که خیلی آروم، بی حاشیه و مهربون هم بود ولی اوضاع درسیش چنگی به دل نمیزد، اتفاقا آخرین باری که دیدمش یادمه چون جزوه ریاضی منو گرفت که ازش کپی بگیره؛ و فرداش شنیدم دیشبش بعد جروبحث با خانواده ش خودشو آتیش زده؛ مامانش بعد این اتفاق تا وقتی من درجریان بودم تقریبا دیوانه شده بود ولی فکر نکنم اینم زیاد طول کشیده باشه. بعد خودکشی این دختر، توی مدرسه خیلی سعی داشتن القا کنن که بخاطر دوستی با یک پسر و بی ناموسی و این چیزا این بلا سرش اومده  و حقشه که ما مطمعن بودیم اینطور نیست چون دخترا رازهاشون رو به هم میگن.
سومی پسر یکی از همکارهای بابا بود که رفت و آمد گاه‌گاهی به خونشون داشتیم، خیلی خوب نمیشناختمش و یکروز شنیدم که با طناب پرده کرکره اتاقش خودش خفه کرده، هنوزم برام سواله چطور میشه با پرده کرکره خودکشی کرد و شاید داستان چیز دیگه بوده. درباره خودکشی این پسر هم میگفتن علت یک ماجرای عشقی بوده ، کلا مارو همیشه از عشق میترسوندن و خب خودکشی اون پسر واقعا خانواده شو نابود کرد.
دوتا خودکشی دیگه هم دیدم با این تفاوت که از آشناهام نبودن و نمیدونم چی به سر بازماندگان اومد ولی جسدشون رو به چشم دیدم.  اولی مال نوجوانیم بود، وقتی خونه مامان بزرگم نزدیک خط راه آهن بود جاییکه کوچه ها انقد باریک و خونه ها انقد نزدیک هم بودن که میتونستی صدای حرف زدن همسایه هارو از خونه شون توی کوچه پشتی بشنوی چه برسه به صدای جیغ زدنشون. من وقتی صدای جیغ رو شنیدم رفتم طبقه سوم خونه و از پنجره پشتی به کوچه پشتی نگاه کردم و جنازه پسر همسایه رو دیدم که با طناب از نرده بالکن به پایین آویزونه و یه خانمی که بعدا فهمیدم خواهرشه داره توی حیاط جیغ میزنه. خیلی صحنه وحشتناکی بود واقعا. دومی مال همین دو سه سال قبله، توی اتاقم بودم که یهوو صدای تالاپ شنیدن، مثل صدای افتادن یه گونی برنج از دست کسی. بعد از چند دقیقه داداشم گفت جلوی در پارکینگ خونه آمبولانس اومده و شلوغه. رفتم از بالکن نگاه کردم دیدم شلوغی بخاطر خونه همسایه کناری مونه و دقت که کردم دیدم توی قسمت بدون سقف پارکینگ شون یک جسد افتاده که بخاطر انبوه موی سیاهی که دورش پخش شده صورتش دیده نمیشه. چند دقیقه بعد فهمیدم اون دختر نوجوان همسایه اس که خودشو از پشت بام پرت کرده؛ دختری که بارها توی کوچه موقع اسکیت بازی دیده بودمش و بنظرم یکی از شادترین بچه ها بود. خودکشی اون بچه تاثیر بد و زیادی روی من گذاشت چون خودمم توی حال روحی خوبی نبودم و هنوزم یادآوریش خیلی منو بهم میریزه.
عاااا، راستی یبارم شاهد خودکشی نمایشی یکی دیگه از اقوام نزدیکم بودم، به خاطر این میگم نمایشی چون واقعا نمایشی بود و هر احمقی می‌فهمید اون گره ای که به طناب زده مشخصا تحمل صد کیلو وزن رو نداشته. اون میخواست خانواده رو بترسونه که متاسفانه کسی نترسید، گمونم نمی‌دونست نمیشه محمدی هارو به راحتی گول زد.
درمورد خودمم دیگه چیزی نمیگم چون آمادگی پذیرش همدلی ندارم.

....
«نازنین» عنوان داستان کوتاهی از فئودور داستایوسکی ست که در سال ۱۸۷۶ منتشر شد. داستایوسکی این داستان رو با الهام از ماجرای  واقعی خودکشی یک دختر خیاط که در همون سال اتفاق افتاده بود نوشته.
این داستان که ساعات کوتاهی بعد از خودکشی یک زن جوان شروع میشه، از تکان دهنده ترین و روانشناختی ترین داستان های ادبی و از بهترین آثار داستایوسکی به شمار میاد که نمایشی شگفت انگیز از قضاوت درونی انسان و تلاش های یک مرد برای فهم علت خودکشی نوعروس بسیار جوانشه. 
توی این داستان، مردی که همسرش خودکشی کرده، شروع به تعریف داستان آشنایی خودش با همسرش میکنه و در این حین دست به آسیب شناسی رابطه زناشویی شون میزنه.
این مرد به دنبال فهم علت این اتفاق تلخ و ناگهانی وجدانش رو در مقام قاضی قرار میده و گاهی خودش و گاهی همسر مرحومش رو به پای میز محاکمه ذهنیش میکشه و در جایگاه متهم هم قرار میده، اما فارغ از نتیجه این قضاوت، چیزی که انتظار مرد رو میکشه انزوا ، حسرت و تنهاییه.

در مقایسه با دیگر آثار داستایوسکی که من خوندم مثل ابله و جنایت و مکافات و...  «نازنین» از نظر روان‌شناختی بسیار جالب‌تره و میتونید وجه ای از داستایوسکی رو توی اون ببینید که توی کمتر اثر روانشناسانه اش دیدید، بله داستایوسکی ای که از کلمات کمتر ، شخصیت های کم و تقریبا بدون اسم های طولانی استفاده کرده.
قطعا این داستایوسکی شما رو ناامید نمیکنه، پیشنهاد میکنم بخونیدش.
Profile Image for Seemita.
185 reviews1,697 followers
October 21, 2015
In Hindi, there floats an endearing term – ‘meethi churi’. Its literal translation in English is ‘sweet knife’. And ladies and gentlemen, as you might have rightly guessed, it is fervently used, jocularly or sarcastically, for a person who hands us, our sharpest criticisms, soaked in such honeyed words that we actually look forward to the slow slaying.

If there was a school, teaching its pupils to sharpen these knives and slice them victoriously under any skin, anywhere in the world, its Principal most surely be D.

What can one possibly convey in 48 pages chronicling the life of an ordinary forty-one years old scrupulous pawnbroker with a poor wife, all of sixteen? Apparently a lot. That in poverty throbs resentment, in kindness, pride; that a kiss of gratitude is forgotten in the arms of prosperity, a flame of love, extinguished in the rain of jealousy; a helping hand is not without smirk, a sleeping mind is not without doubt; the fear of rarefied high is no more nauseous than the fear of dusty lows; the resolve to kill is the same as the resolve to live.

I remember faint, selective outlines of the teachers who were nice to me. But I remember the face, the eyes, the jawline, the gait, the twitch, the frown, basically everything of the handful of teachers who turned the best view-finders of my life. So what if it came amid torrents of face-offs and inundating numbness?
’For, you know, there’s a greatness of soul in it – to be able to say, “Though I am on the edge of the abyss, yet Goethe’s grand words are radiant with light.”
Yes, greatness of soul, of D.
Profile Image for Daniel T.
144 reviews29 followers
June 16, 2023
بسیار خوب، تا وقتی هنوز این جاست همه چیز خوب است. مدام میروم جلو و نگاهش میکنم. فردا می‌برندش و این یعنی تنها میمانم؟ الان در سالن روی میز خوابیده، در واقع دو میز ورق بازی که به هم چسبانده‌اند. تابوت فردا می‌رسد با یک پارچه‌ی ابریشمیِ سفیدِ سفید. اما فعلا صحبت سر چیز دیگری است …

کتاب با این جملات شروع میشود.
سردی و غم از همین سخنان اول نمایان است، جسد دخترک روی میز و نگاه دلباخته او به تن بی‌جانش.
و اینجا داستان شروع میشود، شخصیتی پریشان حال و سرخورده، شکسته در طی دوران جوانی، تحقیر شده توسط دوستان و همرزمان، در نهایت مردی تنها در این دنیا که ناگهان مهر دخترکی بر دل او مینشیند، چه بسا که این دردمندی او باعث رنجش دخترک خواهد بود و اتفاقی ناگوار را رقم خواهد زد.

روایت این کتاب داستایفسکی با سایر کتاب هاش به کل متفاوت هست (از نظر سبک سیال ذهن) و این حس به خواننده دست میدهد که این اثر از نویسنده‌ای جز داستایفسکی است، با اینحال نویسنده قدرت خود را به رخ مخاطب میکشد و نشان میدهد در انواع سبک روایات تبهر دارد.

اینکه عشق با آدمی چه میکند و لجاجت نیز چه بلایی سر آنسان می‌آورد، انسان فکر میکند آزاری به دیگری میرساند چه بسا رنج بیشتر را به خود تحمیل میکند، به مانند جام زهری که سر بکشی به این امید که دشمنت را از پای درآوری.

سبک داستان «سیال ذهن» میباشد و این کتاب جز اولین های این سبک به شمار میرود، اینبار تفکرات و ذهن آشفته شخصیت ر�� از زبان خود او میخوانیم.

و اما مهم ترین و جذاب ترین بخش همونطور که خوانندگان جناب داستایفسکی در جریان هستند، واکاوی شخصیت انسان و بیرون کشیدن تاریک ترین اخلاقیات انسانه، در این کتاب ۹۶ صفحه ای ��ه اندازه چند صد صفحه احساسات نهفته. همیشه برام سوال بوده این بشر چطور انقدر خوب انسان هارو شناخته، در تک تک لحظات زندگیش چه چیزی رو از سر گذرونده که چنین پخته شده، قطعا کم رنج نبرده، رنجی که هرکسی نمیتونه تحمل کنه.

در آخر کتاب با این جملات به پایان میرسد:

درد این‌جاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. پهلوانی روسی بود که عربده زد: روی این خاک یک آدم زنده پیدا میشود؟! من پهلوان نیستم، اما همین را میپرسم و هیچ جوابی نمی‌آید. می‌گویند خورشید همه چیز را جان دوباره میدهد.
حالا ببینید خورشید را، انگار خودش هم مُرده، مگر نه؟ همه چیز مُرده، هرجا را نگاه کنی جز نعش نمیبینی. فقط یک مشت آدم مانده‌اند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست؛ این است دنیا.
چه کسی میگفت: آدم ها، آهای آدم ها، همدیگر را دوست دوست داشته باشید؟ این حرف را چه کسی زد؟ آونگ ساعت همچنان بی احساس و چندش آور ضربه میزند، دوی نیمه شب است. کفش های کوچولویش کنار تخت انگار انتظارش را می‌کشند … نه واقعا فردا ببرندش من چکار کنم؟
Profile Image for Chrissie.
2,811 reviews1,439 followers
September 18, 2022
Oh my, I do love Dostoyevsky. No, not all his books but most. Here is why I like him—his characters are complicated. Nothing is simplified. His books always make you think. He doesn’t lecture, as some other Russian authors do! Here I am thinking of the story I recently read by Tolstoy!

Don’t expect conclusive answers at the close of the tale. I don’t mind that. Life does not provide conclusive answers either.

The tale is about a pawnbroker. His wife lies dead on a table in the room next door. Why is what he is asking himself. Who is at fault? Is he at fault? He explains what he knows, but of course, as in real life, he neither knows nor understands everything. Chance, fate, regret, new starts, smothering adoration, respect, pride, secrets, and the long term consequences of not talking are what you will be thinking about.

This short story does not take very long to read. You will spend more time thinking about it and talking about it than the time spent reading it. Come on now, give it a try.

The story goes by two names. I prefer the title The Meek One.

If you choose to listen, chose the audiobook narrated by David Bateson. Yeah, he does dramatize, but even I who hates dramatization think it is excellently performed. You get totally caught up in how the book’s central protagonist, the husband telling the story, is thinking. You are in his head. He is talking to you. The narration I have given five stars.
Profile Image for BookHunter M  ُH  َM  َD.
1,571 reviews4,010 followers
June 1, 2023

لكنني رأيتها ترتقي حافة النافذة المفتوحة و تقف عليها منتصبة القامة مديرة ظهرها إليّ. محتضنة الأيقونة بيدها. فهبط قلبي فزعا و صرخت: سيدتي .. سيدتي. فسمعت صوتي و تحركت لتلتفت نحوي و لكنها لم تلتفت. بل تأرجحت و شدت الأيقونة إلى قلبها. ملقية بنفسها من النافذة.
هل هي قصة حب أم قصة إكتئاب أم فقر أم قهو أو ظلم اجتماعي أو .. أو .. أو
أواه! كان لا يزال في إمكاننا أن نتفاهم. صحيح أننا كنا في أثناء هذا الشتاء قد فقدنا كثيرا تعود أحدنا على الأخر و ألفته له. و لكن ألم يكن في وسعنا أن نسترد ذلك التعود و تلك الألفة؟ ان نفسي نبيلة سامية و كذلك نفسها. فكان يمكن أن يكون هذا نفسه نقطة الاتصال و الالتقاء. لو تبادلنا بضع كلمات أخرى. لو تريثت يومين آخرين. يومين لا أكثر. لكان يمكن أن تفهم كل شيء.
نظن كثيرا أنه تبقى لنا بعض الوقت لنبوح بما في داخلنا و لكن الوقت لا ينتظر أحدا
انها ميتة!انها لا تسمع! ألا تدرين بأية جنة كان يمكن أن أحيطك؟ كانت الجنة في قلبي. و كان يمكن أن أنقلها إليك فتحيط بك. و لكن كان يمكن ألا تجيبيني. فلنفرض هذا. كان يمكن أن تبقى الأمور على تلك الحال. و لكن كنت ستحكين لي. كما يحكي صديق لصديقه. شئونك الصغيرة. و كنا سنبتهج. و كنا سنبتسم. بينما ينظر كل منا في عيني صاحبه فرحا مرحا.
واحدة من القصص القصيرة في الجزء الثاني من رواية المراهق
Profile Image for Nayra.Hassan.
1,259 reviews6,177 followers
December 14, 2022
الزواج يُغِير المرأة للابد مهما كان عمرها
بينما الرجل غالباَ يتمسك بطباعه كخرتيت عنيد و يرفض التغيير كأنه عار لا يمحي
تماما مثل القلب لا يجدد َنفسه و يظل يقدم و يُعتق
images-23
  لو تبادلنا بضع كلمات أخرى، لو تريثت"
يومين آخرين، يومين لا أكثر، لكان يمكن أن تفهم كل شيء" ؟"
كم من لو متاخرة كسرت انفس و قتلت أرواح؟
Screenshot-20220614-012617
jpg to png

ديستوفسكي لخص لنا مع فتاته العذبة عدة مصطلحات حديثة مثل:العلاقات السامة و الزيجة من نرجسي و" الصمت العقابي"علي ذنوب لم تفعلها؛ و كل ذلك من خلال تيمة سرد بارعة لا يهزمها الزمن

هو ماهر في لغة الصمت؛ طوال حياته"
تجاوز"مئات المأسى بصمت بليغ؛ فمن اراد كل شيء مع صيانة كبريائه؛ فليكف عن الشكوي
رفض دوما النصف
"لم ارد نصف سعادة؛ و لا نصف حياة

من اغرب قصص ديستوفسكي عن الزواج
كأنه قد اقسم قبيل كتابتها :لاجعلنهم يتعاطفون مع الجاني و الضحية بنفس القدر

*ساربيها علي يداي؛ و ستتشرب طباعي و تتبناها *
تري كم مرة سمعت  هذه الجملة من زوج يتعمد انتقاء زوجة في السادسة عشر؟ كأنه عمل كل ما عليه و ضمن جنة الزواج بتلك الحركة

*ما اسهل ان تكون عاقلا بعد فوات الأوان *

بعد حياة قاسية امتلأت بالتحدي و الانكسار اختار التاجر الذي صار بارعاَ؛ زوجة صبية وديعة مطيعة؛ قطة مغمضة؛ و  حتي لا تاخد عليه؛ بدأ في معاملتها بصرامة ترقي للجلافة؛ و حرص يرقي لبخل؛ كانت قسوة صمته تزحف كالجليد علي زيجتهما حتي تشقق قلب الزوجة من فرط البرودة و البُخل و الجفاف
images-28
ما ندمت علي السكوت يوما و لكني ندمت علي الكلام مراراَ*

يؤكد لنا هذا الزوج فساد تلك الحكمة "فقط بين اي زوجين عبر العالم" ؛ و يبدو الخرس الزوجي موزعاَ بعدل بين غالبية رجال الارض لا فرق بين شرق و غرب.. و لا ماضي و حاضر؛ و كلهم لديهم اسبابهم بالطبع؛
و قد يفيق بعضهم  و يدرك انه فقد ماسة 💎و هو يجمع الحجارة
و لكن حينها سيجد :زوجته تعطيه ظهرها كسيرة حسيرة معذبة ذابلة منطفأة  لتغادر او.. لتطير من الشباك رافضة حياة كالموت
و قد لا يفيق حينها ايضا
هناك ما يرعبني بشكل خاص في الانتحار*
بالتردي من اعلي؛ اشعر دوما انه انتحار يحمل رسالة تقصير لكل من عاش مع الضحية
Screenshot-20220614-012456
لتؤكد لنا كلمات الزوج المشتعلة بنار الندم
ان الموتي يحصلون علي الزهور اكتر من الأحياء؛ لان الندم اقوي من الامتنان

رحلتْ بكبرياء و لكن تُري هل لاحظوا ان *
*روحي انسحقت؟


المراجعة رقم١١٠٠ لامبراطور الكأبة العدمية العذبة: ديستوفسكي
Profile Image for پیمان عَلُو.
333 reviews215 followers
July 22, 2023
کی…رم تو ناباکوف

صدای پیجر: جراح فیودور داستایوسکی به اتاق عمل…جراح فیودور داستایوسکی به اتاق عمل…
جراح را در wc،محل استراحت پیدا می‌کنند،با کتابی در دست که گویا آخرین روز یک محکوم اثر ویکتور هوگو بوده…
دکتر دست‌ها را به روشی که آیه قرآن می‌گوید:
وَأَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرَافِقِ می‌شوید …
جراح وارد اتاق می‌شود…
Operating Room اتاق یا آمفی تئاتر مشخص نیست،به مانند کلینیک اگنو انبوهی از جماعت نشسته‌اند و نظاره می‌کنند…
تختی در وسط صحنه و یک زن لخت بر روی آن…
دکتر:سن بیمار /نام بیمار؟
لوکریا:۱۶سالش است/اسمش مشخص نیست.
دکتر: در این سن و سال آدمیزاد قاطع است،یکه‌تاز است،زندگی را نمی‌شناسد و اعتقادات خام و دم دستی جوانی‌اش را دارد.قلبش،آن قلب طلایی‌اش،مثل دل گنجشک کوچک و کور و کر است.
دکتر:عجب داف نازنینی هم هست لامصب…اهااان اسمش نازنین باشد…چه مرضی دارد؟!
لوکریا: شاهدین می‌گویند روحی زخمی است که با حقیقتی ویران کننده روبه‌رو شده است.قبل از این اتفاق به شوهرش گفته:گناه‌کار است و خودش هم می‌داند.گفته گناه کل زمستان عذابش می‌داده و هنوز هم بر وجدانش سنگینی می‌کند…
دکتر:بشکافید…
لوکریا:دکتر من صد بار گوه‌خورده‌ام ها ولی اما مریض را از دست داده‌ایم،بهتر نیست خودمان را خسته نکنیم!
«سکوت تماشاچی‌ها»
دکتر:جمله‌ای را که بر بالای در اتاق عمل نوشته‌ام را بخوان…
لوکریا: هرکس گناه‌کارتر است مستحق رحم و شفقت بیش‌تری است.
دکتر:پس خفه‌شو بشکاااااااااف….
لوکریا:دکتر این دختره…
دکتر: نازنیننننننن…
لوکریا:بله نازنین جان.ابتکار نداشته.
دکتر:بله خب زن‌ها خودشان ابتکار عمل ندارند،این یک اصل است.حتی الان،حتی همین حالا هم جمله‌ای که گفتم برایم یک اصل است!
مثل این دختره…
لوکریا:نازنین…
«خنده تماشاچی‌ها»
لوکریا:عجب لبخندی دارد دکتر،حیف نیست همچین دختری خودش را از پنجره پرت کرده باشد پایین؟
دکتر: می‌گویند کسانی که می‌روند لبه‌ی پرتگاه می‌ایستند انگار خودبه‌خود به ته دره کشیده‌می‌شوند و به نظر من خیلی از خودکشی‌ها و قتل‌ها فقط به این دلیل اتفاق افتاده که تپانچه دم دست بوده است.
«نور می‌رود…نور می‌آید…داستایوسکی با لباس یک امانت فروش نشسته سیگاری در دست دارد.گویا سیگار را سیگار می‌کشد»
لوکریا:دکتر مسیر شما از کدام پارک است؟این چه لباسی است؟
امانت فروش :دکتر و زهرمار…باید به درون شوهرش نفوذ کنم خفه شو…دارم تمرکز می‌کنم…
امانت فروش:دقیقا به خاطر همان لبخند بود که به خانه‌ام آورده‌بودمش…
او کل دنیایم بود،در رؤیاهایم امید به آینده‌ام بود!تنها کسی بود که برای خودم دست‌و‌پا کرده‌بودم و به دیگری هم احتیاجی نبود…
پاهایش را می‌بوسیدم،زانو می‌زدم و میگفتم که دوستش دارم.به او می‌گفتم: اصلا نادیده‌ام بگیر.فقط بگذار از گوشه‌کناری تماشایت کنم،مثل یکی از وسایل خانه.محل سگ هم به من نده.این را هم بگویم،احدی نمی‌داند وقتی مریض بود من چه کشیدم و بالای سرش چه ناله‌هایی کردم.آخر ناله‌های من در دلم بود،آه هایم را در سینه خفه می‌کردم و حتی نمی‌گذاشتم لوکریا بشنود…
لوکریا:عجب حالا ما شدیم غریبه.
امانت فروش:تا اینکه آمد سراغم و گفت:پای افسری به نام یفیموویچ در میان است.
«نور می‌رود …نور می‌آید داستایفسکی سر جای اولش ایستاده»

دکتر داستایوسکی: حقیقت در این دنیا چقدر وحشتناک است.امان از طبیعت!درد اینجاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست.پهلوانی روسی بوده که عربده زد:روی این خاک یک آدم زنده پیدا می
شود!؟من پهلوان نیستم،اما همین را می‌پرسم و هیچ جوابی نمی‌آید.می‌گویند خورشید همه چیز را جان دوباره می‌دهد.حالا ببینید خورشید را،انگار خودش هم مُرده،مگر نه؟همه چیز مُرده،هرجا را نگاه کنی جز نعش نمی‌بینی.فقط یک مشت آدم مانده‌اند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست.


لوکریا:دکتر ،نازنین را ببندم؟!
دکتر:نه بگذار نازنین تا ابد باز بماند…به اندازه کافی آن را شکافته ام و جا برای جراحان جوان نیز باز است…

«نور می‌رود…نور می‌آید…جماعت ایستاده تشویق می‌کنند.گل‌ها بر صحنه شلیک می‌شوند.دکتر و لوکریا تعظیم می‌کنند.مردم از نازنین شاکی هستند که ادب را رعایت نکرده…اما نازنین دیگر مُرده…»
دکتر داستایوسکی به محل استراحتش wc بر‌میگردد می‌نشیند و می‌گوید:کی‌…رم تو ناباکوف…
Profile Image for Marzi Motlagh.
150 reviews68 followers
January 16, 2023
خیلی وقت بود میخواستم این داستانو بخونم چرا که میدونستم در مورد رابطه ی یه مرد درونگرا و یه دختر پر شوره و برام جالب بود بدونم نگاه داستایفسکی -این روانکاو چیره دست ادبیات- به چنین رابطه‌ای چطوره.

داستان اینجوری شروع میشه که دختره خودکشی کرده و مرده بالاسر جنازش داره خاطراتشونو مرور میکنه که بفهمه چرا زنش خودکشی کرده.
انقدر این داستان در عین کوتاهی، پخته و پر از جزییاته که میشه تا مدتها در موردش نوشت و حرف زد.

شخصیت مرد کتاب برای من یادآور هادس بود و شخصیت زن پرسفونه؛ نمیدونم داستایفسکی از این دو شخصیت اساطیری وام گرفته بود یا این شباهت تصادفیه، اما در هر صورت این شباهت به شدت دوست داشتنی و خوندنیه.

تو تفسیر آرکیتایپ هادس اومده که مردی به شدت درونگرا و خشک و رسمی که از هرچیزی که به مرگ ختم شه استقبال میکنه مثل ناامیدی و افسردگی. هادس خدای ثروت‌اندوزی و گنج‌ مدفون در اعماق زمینه و آرکیتایپش فقط ثروت اندوزی میکنه و از ثروتش استفاده نمیکنه و لذتی نمی‌بره. در اساطیر یونان، هادس عاشق پرسفونه میشه و اونو می‌دزده با خودش میبره به دنیای زیرین. توی کتاب نازنین هم مرد درونگرا و امانت‌فروش، جذب رفتار و چهره‌ی دختر میشه و اونو از عمه‌هاش میخره و برخلاف میل باطنی دختر به خونه‌ی خودش میبره تا زندگی مشترک رو شروع کنن.

نکته‌ی مهم ماجرا سردی و درونگرایی مرده‌ست که باعث میشه شور زندگی خیلی زود در دختر نابود شه و به سمت خودکشی بره. راوی از اول دائما میگه که عاشق دختره بوده و این عشق روز به روز بیشتر هم شده، اما هیچوقت ابراز نکرده! هرچی توی دلش دختره رو دوست داشته در ظاهر رفتار خشک و سردی نشون میداده و توقع داشته دختر از پس این ظاهر آهنی، قلبی از طلا ببینه.

نتیجه اینکه نمیشه برادر من، نمیشه. گاهی زبون باز کن و علاقتو ابراز کن و در موردش حرف بزن قبل از اینکه خیلی دیر بشه. بعد یهو مثل قهرمان داستان ما به خودت میای و میخوای یه بارکی هرچی تو دلته بریزی بیرون ولی دیگه قابل باور نیست و طرف شک میکنه بدتر. (ابنرمال نباشیم.)

از نظر روحی نیاز دارم همین الان داستایفسکی روانکاویم کنه، فقط حرفامو بشنوه و تحلیل کنه...


پ.ن: ترجمه عالی و درجه یک.
Profile Image for Andrew.
Author 8 books134 followers
September 19, 2009
Dostoevsky is one of my favourite writers. I discovered him in my teenage years, read as many of his books as I could get my hands on, and to be honest haven't read anything else by him in a long time. I still count him as one of my favourite writers, though, more on memory than anything else. His writing is so urgent and immediate, and began to open up a world for me beyond 1990s South London.

The Gentle Spirit is very short - longer than a short story, but barely long enough to be called a novella. Because of this, it doesn't have the grand scale of Dostoevsky's longer works. But it does succeed in its aim - to get inside the head of a pawnbroker as he watches his dead wife laid out on the table in front of him, the wife that he has recently driven to suicide.

The language reflects the disordered state of the character's mind as he tries to understand what has happened. He asks questions, changes his mind, berates himself for going too fast or too slow or missing the point, and is always alternating between self-justification and self-flagellation. It's a convincing portrait.

The wife's character is not so clear, but in a way that's the point. The pawnbroker did not understand her - still doesn't, really. Because we see the world entirely through his eyes, our view is very limited and distorted. His wife is the "gentle spirit" of the book's title, much younger than he is and perhaps a little naive in her expectations of him, but beyond that we discover little about her.

Even the pawnbroker's own motives are not very clear - he decided from the start of the marriage to be "stern" with her and to withhold love and affection, but the only reason given for this is that it's what he was used to from his job - a pawnbroker has to be stern with his customers, and not allow himself to be emotionally involved in their plight. Perhaps Dostoevsky is saying that after cutting himself off from people in this way for so many years, he was unable to achieve intimacy with another human being. By the time he does realise his mistake and declare his love for her, it is too late and too extreme - after months of not speaking to her at all, he suddenly throws himself at her feet and tells her everything. Whereas at the beginning she would have welcomed this display of love, after everything she's been through it just frightens her and drives her away from him.

This was a quick and enjoyable read, and was probably the right length - because of the limitations of the pawnbroker's perspective, it might be tough to read a whole novel based inside his head. In this short book, though, the style worked very well, and although I didn't really understand either character very well, they felt real to me. Now I feel inspired to go back and re-read some of those novels I loved all those years ago.
Profile Image for Sana.
224 reviews111 followers
October 18, 2023

یکی از ویژگی‌های اصلی کارهای داستایوفسکی، واکاوی درون و روان شخصیت‌هاست. او با مهارت یک جراح، روحِ رنج‌دیده‌ی قهرمانانش را می‌شکافد و تمام عقده‌ها و ناکامی‌های‌شان را پیش روی‌مان می‌گذارد و وادارمان می‌کند با آن‌ها همدلی کنیم.
کتاب نازنین مونولوگ و هذیان‌گوییِ امانت‌فروشی‌ست که همسرش از آپارتمانشان، خودش را پرت کرده؛ حالا مقابل جسد او، گذشته را از زمان آشنایی با او تا لحظاتی قبل از خودکشی به طور هذیان‌وار مرور می‌کند تا شاید ماجرا را طی روند بازگویی، برای خودش روشن کند!
قهرمان زن داستان، دختری بسیار جوان اما با شخصیتی عجیب و پیچیده است که تا پایان داستان هم برای همسرش و هم برای خواننده، معما باقی می‌ماند.
Profile Image for Nasrin M.
68 reviews15 followers
April 30, 2023
آونگ ساعت می رود و می آید، کار دیگری که ندارد،
دلش برای چیزی نسوخته، غمی ندارد. مصیبت این جاست
که بعد از این دیگر کسی نیست!
Profile Image for Hanieh.
79 reviews46 followers
December 12, 2022
خیلی از خود کشی ها و قتل‌ها فقط به این دلیل اتفاق افتاده که تپانچه دم دست بوده. انگار صدایی که نمی‌شود نشنیده‌اش گرفت مدام به‌تان می‌گوید:ماشه را بچکان!
.
و بلاخره "نازنین" را خواندم.
روایت مردی که با جنازه ی همسر خود که روی میز قرار دارد تنهاست و مشغول مرور خاطرات گذشته است. راوی، امانت فروشی بوده که به یکی از مشتریان خود دل میبازد و با او ازدواج می کند اما بعد از مدت ها، جدایی ها آغاز می شود. راوی در خلال مرور این خاطرات، سعی در پیدا کردن مقصر دارد و در تلاش است که بداند چرا این اتفاق افتاد. او گاه خود را مقصر این اتفاق می داند و در جایی دیگر سعی در تبرئه خود دارد.
کتاب را دوست داشتم یا نه؟ خب مگر می شود اثری از داستایفسکی خواند و دوست نداشت؟!
و البته که در ترجمه هم ایرادی نبود.
Profile Image for Farnaz Farid.
289 reviews28 followers
April 10, 2024
آرتور میلر میگه همه آنهایی که خودکشی می کنند در واقع به قتل رسیده اند آنها قربانی پرخاشگری و تعرض هستند و البته گاهی هم قربانی حقیقت.

مساله ی مرگ خودخواسته همیشه سوالی رو توی ذهن من مطرح می کنه
انسان باید به کجا برسه که مرگش رو آگاهانه انتخاب کنه ؟
دوست شاعر جوانی داشتم که در تاریخ ۹۵/۵/۵ داخل ماشینش به سر خودش شلیک کرد.
هنوز هم دلم می خواد ازش بپرسم ابراهیم چرا ؟
آیا خودکشی بیشتر از اینکه تنبیه خود باشد ،تنبیه اطرافیان نیست ؟
خودکشی شجاعت است یا حماقت ؟
آیا انسان حق دارد برای رهایی خود باعث‌ آزار دیگران شود؟
به نظرم اکثر مردم حداقل یک بار به خودکشی فکر کرده‌اند.
و قطعا اطرافیان نقش مهمی در این تصمیم گیری دارند.
گاهی رفتار یک نفر نور امیدی در دل تاریکی هاست و گاهی خنجری که شاهرگ طرف مقابل را می درد .
پس تصمیم با ماست که نور باشیم یا خنجر

ترجمه : خوب
امتیاز: ۵

پ.ن: پیشنهاد می کنم با صدای زیبای تایماز رضوانی بشنوید.که مثل همیشه ترکونده . بعضی ها صداشون جادوییه .

پ.ن۲: این کتاب هم خودش خیلی خوبه ، هم گوینده اش صدای جادویی داره پس حتما صوتی بشنوید
Profile Image for Semjon.
691 reviews431 followers
April 6, 2021
Eigentlich wirkt alles sehr befremdlich und todtraurig in dieser kleinen Novelle. Ein 41jähriger Pfandleiher hält einen inneren Monolog neben der Leiche seiner Ehefrau, aufgebahrt in der Wohnstube, kurz zuvor mit einem Heiligenbild in der Hand aus dem Fenster gesprungen in den Freitod. Soweit ungewöhnlich, aber noch nachvollziehbar. Grotesk und paradox wird das Ganze aber erst durch die Informationen über die Ehe und die Einstellung des Manns zu Frau, Liebe und gemeinsamen Zusammenlebens mit der 16jährigen.

Der Mann gibt zu, Fehler begangen zu haben. Dies ist schonmal eine Grundlage zum Gewähren eines Verständnisses durch den Leser. Doch wie sollen zwischen einem halben Kind, sanftmütig und schüchtern, und einem Mann, der ihr Vater sein könnte vom Alter in dieser Zwangsehe eine respektvolle Beziehung entstehen? Wir befinden uns in der Mitte des 19. Jahrhunderts in Russland. Die Einstellung des Manns zu seiner jungen Frau ist wahrscheinlich ein Spiegel der damaligen Gesellschaft. Er will seine Frau unterwürfig, doch sie will Anerkennung und Freundschaft. Im Laufe seines Lamento merkt man, wie widersprüchlich er ist, von kalter Distanz bis zum Füßeküssen der Geliebten ist da das ganze Spektrum der aufgetragenen Leidenschaft zu erkennen. Leider erfährt man nichts über die wahren Gründe für den Selbstmord, denn die Frau kommt nie zu Wort. Ein soziologische und partnerschaftliche Tragödie. Schon sehr beeindruckend geschrieben.
Profile Image for Peiman E iran.
1,437 reviews888 followers
August 2, 2023
‎دوستانِ گرانقدر، داستایوسکیِ بزرگ و اندیشمند، در این داستان، هنرش را در روانشناسی و انسان شناسی، به خوبی نشان داده است.. او با نوشتنِ داستانی ساده، نشان میدهد که رفتارهایِ اجتماعی و عقده هایِ شکل گرفته در طولِ زندگی، چگونه در رفتارهایِ فردی تأثیرگذار بوده و این رفتارهایِ فردی چطور میتواند به اطرافیان آسیب وارد کند.. ��عنی رفتارها و بازخوردهایِ اجتماعی که پس از تأثیر روی انسانها، دوباره به همان اجتماع و اطرافیان بازمیگردد.. به نظرم نه تنها ساختارِ موضوعِ رو��ن شناسانهٔ داستایوسکی در این داستان ساختاری حلزونی دارد و شروع و پایان به هم متصل میشود.. بلکه خودِ داستان نیز ساختارِ حلزونی دارد.. شما در آغازِ داستان، با صحنهٔ پایانی آن روبرو هستید.. مردی که در کنارِ پیکرِ بی جانِ همسرش نشسته و موضوعِ چگونگیِ زندگی کردنشان و چگونگیِ پیش آمدنِ این اتفاقِ تلخ را واکاوی میکند.. داستایوسکیِ بزرگ، مقدمه را با هنرمندیِ تمام، به نقطهٔ پایانی داستان، پیوند میدهد
-----------------------------------
‎مردی، همسرش را به دلیلِ خودکشی از ارتفاع از دست داده است و حال جنازهٔ همسرش در تالارِ منزل و رویِ میز قرار دارد.. این مرد، راویِ داستان است و هرآنچه در موردِ زندگی اش در ذهنِ پریشانش در رفت و آمد است را برایِ ما تعریف میکند.. از لحظهٔ آشنایی با همسرش میگوید تا ساعتِ آخرِ زندگیِ وی.. در این میان از اتفاقاتی که باعث شده در زندگی رنج و ناراحتیِ زیادی را تجربه کند نیز برایمان سخن میگوید
‎راویِ داستان، مردی تنها، اخمو و غمگینیست که به نوعی در انزوا زندگی میکند.. مردی چهل و یک ساله که سابق بر این سروانِ هنگ ارتش بوده و به دلیل آنکه در دوئل شرکت نکرده، از هنگ اخراج شده است.. حال صاحبِ مغازهٔ سمساری و امانت فروشی است و مغازه اش به عنوانِ یک صندوقِ قرض و وام عمل میکند.. او با دخترکی ۱۶ ساله در مغازه اش آشنا میشود و هربار دختر چیزی برای گرو نزدِ وی بُرده و پولی میگیرد.. دخترک یتیم است و سه سالِ پیش پدر و مادرش را از دست داده و نزدِ دو عمه اش زندگی میکند و به فرزندانِ عمهٔ خود درس میدهد.. تمامیِ کارهایِ خانه را انجام میدهد و حتی عمه هایِ پست فطرتش علاوه بر بیگاری کشیدن از او، وی را کتک میزنند و قصدِ فروشِ او را دارند
‎خلاصه عمه ها خواستگاری پنجاه ساله که تاجر و مغازه دار بوده و سه بار ازدواج کرده است را برای دخترک پیدا میکنند و در همان روزِ خواستگاری، راویِ داستانِ ما، نزدِ دختر رفته و به عنوانِ یک ناجی، به او پیشنهادِ ازدواج میدهد
‎ازدواج انجام شده و دخترکِ بیچاره با مردی زیر یک سقف میرود که او به قولِ خودش با سکوت و رفتارِ متکبرانه، قرار است به دخترِ شانزده ساله، درس زندگی را آموزش دهد.. سکوت و کم محلی هایی که به دخترک میکند و رفتارِ ابلهانه ای که از خود نشان میدهد، برای این است که دختر خودش همچون یک معما شوهرش را کشف کرده و بفهمد که مردِ زندگی اش، سختی هایِ زیادی کشیده است!!! به قولِ خودِ راوی، این رفتار را با دختر انجام میدادم تا او در مقابلِ من به حالِ التماس، برای رنج هایی که در زندگی برده ام، بایستد..... گویا این مرد باید از همه انتقام بگیرد، میتوان گفت انتخابِ شغلش به عنوانِ رباخواری و گرو گیری، نوعی انتقام و کوچک کردنِ مردمیست که به او کم محلی و توهین کرده اند.. مرد آنقدر سکوت میکند که سکوت سایهٔ سنگینی بر زندگیِ آنها انداخته و دختر بیچاره هر روز بیشتر از روز قبل پژمرده میشود و لبخند از روی لبانش محو میگردد
‎عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان را بخوانید و از چگونگی رویدادها و شکل گیری مرگِ تلخ و دردناکِ دخترک، آگاه شوید
-----------------------------------
‎جملاتِ انتخاب شده از این کتاب
+++++++++++++++
‎ما خودمان، آنقدر زشتیم که نمیتوانیم حقیقت را تحمل کنیم
***************
‎مردم همیشه مرا از خود رانده اند.. مرا با سکوتی تحقیرآمیز از جمعشان بیرون کرده اند.. میلِ شدیدِ مرا به معاشرت با خودشان برای تمامِ مدتِ زندگیِ من با توهین و تحقیر جواب داده اند
***************
‎ما همه نفرین شده ایم.. زندگیِ همهٔ مردم فقط یک نفرین است
***************
‎پس از پیدا شدنِ رنجها، رنجهایِ بسیار بزرگ و شدید، وقتی که آثار و تکانهایِ اولیهٔ آنها گذشت، معمولاً انسان میل دارد که بخوابد
***************
‎من در سخن گفتن در سکوت چیره دستم.. تمامی زندگانیِ خود را به سخن گفتن در سکوت سپری کرده ام و در فاجعه هایی کامل زیسته ام، بی آنکه کلمه ای بر زبان برانم
***************
‎وای از طبیعت، وای از قوانینِ کور.. مردم رویِ زمین تنها هستند. همین بدبختی است
***************
‎میگویند که خورشید به دنیا زندگی میبخشد. فقط یک لحظه به او نگاه کنید، وقتی که در باختر فرو میرود، نگاهش کنید.. آیا مثلِ یک نعشِ مرده نیست؟ همه چیز مُرده است .. همه جا مرده ها هستند(همه جا را لاشه ها فرا گرفته اند).. مردم نیز تنها هستند و اطرافِ ایشان خاموشی است. این وضعِ زمینِ ماست. چه کسی گفته است که: "مردم یکدیگر را دوست بدارید" ؟؟؟ این چه حرفی است؟ این وصیتِ کیست؟
-----------------------------------
‎امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، مفید بوده باشه.. یادِ داستایوسکیِ بزرگ همیشه زنده و گرامی باد
‎«پیروز باشید و ایرانی»
Profile Image for Rahaf Potrosh.
175 reviews265 followers
August 29, 2020
من منهما كان الساذج ؟
تزوج فتاة صغيرة السن حديثة العهد بالحياة ، محدودة الخبرة بتصاريف الأمور
وديعة  وبالتالي ، مطيعة ، وبالتالي لينة كمان نقول  (بربيها على ايدو) ، ونسي تماماً ان النساء تكبر قبل الرجال
وان الفتاة مهما تقدم فيها العمر تبقى طفلة حتى تتزوج ، لأنه لحظتها ستتغير تماماً ، نهائياً ، إلى الأبد
اعتقد  ، مع حصوله على هذه الوديعة ، أن العالم قد اهداه وسام رفيع الشأن غالي القيمة ، فرفع ، بذلك ، درجة غروره بنفسه وحاول استغلال ذلك اكبر وأسوأ استغلال ، حاول أن يعوض كل فترات النقص والعجز ، الخوف ، الخذلان التي تعرض لها في حياته . ولكنه ، وبكل اسف أخطأ التقدير واساء التصرف بشكل لا مكان فيه للعودة وإصلاح اي شيء
" تطلعت إليّ بعينيها الوسيعتين . إن تلك الصرامة ، ذلك الاندهاش الصارم ، قد هشماني تماماً."
كان مندفعاً في الخطأ ، ومندفعاً اكثر في حربه لتصحيح الأمور
وفي النهاية خرج خاسراً بقلب كسير ومشاعر هائجة مثل بحر تشرين ، بين الحب ، الأسف ، الندم ، الحسرة ، الفقد ، ولكن ، ولاّت ساعة مندم ِ
نصيحة دوستويفسكي في النهاية " أيها الناس ، أحبو بعضكم بعضاً  "
ولكن من يرى ، من يسمع ، ومن  يشعر

طريقة تفكير لم اتخيل انها قد تكون موجودة خارج حدود الوطن العربي ولكن الواضح ان العقل الذكوري نسخة واحدة موزعة حول العالم
Profile Image for Peiman.
557 reviews151 followers
December 12, 2023
داستان جایی شروع میشه که یک مرد توی اتاقی نشسته و جنازه‌ی همسرش که تازه خودکشی کرده روی میز مقابلش هست و اون داره با خودش صحبت می‌کنه تا بفهمه چی شد که این اتفاق افتاد. داستان در عین حالی که فراز و فرود خاصی نداره اما به نظرم از بعد روانشناسی و دیدش به رابطه و اتفاقات بین دو نفر جالب و جذابه. ه
Profile Image for Asad Asgari.
152 reviews37 followers
September 4, 2022
متفاوت‌ترین اثری بود که از داستایفسکی خوندم، هرچند در قیاس با آثار نامی داستایفسکی آنچنان متحیر و مبهوت از خواندنش نشدم اما چند ویژگی بارز داشت که میتونم بگم خوندن اثر را برای من دلنشین کرد. اولین ویژگی اثر این بود که علیرغم برخورداری از یک روایت مونولوگ و عدم استفاده از زوایای دید مختلف، به هیچ عنوان با یک روایت ملال‌آور و یکنواخت روبرو نیستیم . نکته دوم به این بر می‌گرده که با یک راوی در این اثر مواجه هستیم که خودش در به وجود آمدن یک حادثه دخیله، و خواننده ناچاره پای صحبت‌های این راوی بنشینه و آن را دنبال کنه تا به نوعی از حقیقت امر آگاه بشه درحالیکه هرگز نمیتونه به صحت و صداقت گفته‌های راوی اطمینان کامل داشته و این تعارض به نظرم بسیار جالب اومد. نکته سوم کشش نسبتاً مناسب داستان بود، با اینکه مخاطب در آغاز با یک حادثه فاجعه بار روبرو میشه اما تا صفحات آخر همچنان به دنبال کشف چرایی این حادثه دل به روایت یک راوی نامطمئن می‌سپاره. نکته چهارم و پایانی تاکید همیشگی داستایفسکی بر جنبه‌های شگفت انگیز رو�� و روان شخصیت‌های داستانه که در این کتاب هم نویسنده به هنرمندی توانسته به این پیچیدگی‌ها ذهنی در چشم مخاطبش به تصویر بکشه.
Profile Image for Mohammad.
165 reviews79 followers
February 1, 2023
《آخ که حقیقت در این دنیا چه وحشتناک است!》

اینجا که بعد از خواندن کتاب شما، همه‌چیز سرد و یخ‌زده است آقای داستایفسکی. ساعت حوالی یک شب است و من به جلد کتاب‌تان زل زده‌ام. پرنده‌ای سفید با اشکی خونین که روی میز دراز به دراز مُرده است. و حق با شما بود روی این خاک دیگر یک‌ آدم زنده هم پیدا نمی‌شود.

عده‌ای نوشته بودند که این کتاب با دیگر کتاب‌های داستایفسکی متفاوت است که من‌ اینطور فکر نمی‌کنم. چون این اولین‌باری نیست که داستایفسکی شخصیت زن قصه‌ش را کُشته و مردی را بالای جنازه‌ش قرار می‌دهد. بالعکس به‌نظرم این کتاب اینقدر امضای داستایفسکی که پایش خورده است واضح بود که حتی اگر نام نویسنده را هم نمی‌دانستم، اولین حدسم ایشون بود.

داستایفسکی واقعاً به‌نظرم باستان‌شناس ذهن هستش. هرچی اون توده‌های پیچیده و گره‌خورده توی مغز آدم هست رو رد می‌کنه و در آخر از همونجا روایت رو شروع می‌کنه. جایی که هیچ نویسنده‌ای جز خودش نمی‌تونه تا اون حد پیش بره.

فضای داستان سرد و غم‌زده هستش. شخصیت داستان هم مفلوک و ساکت و گذشته پر دردی داره. و این‌ها به خودی خودی باعث می‌شد که تو این شب زمستونی که حال خوشی هم نداشتم داستان رو یه نفس بخونم و حس کنم.


از این داستان‌ها بود که شاید بشه دور میز جمع شد و راجع‌بهش کُلی صحبت کرد. اینکه سکوت و ابراز نکردن ممکنه شور و شوق رو بکشه. فیلم مزایای منزوی بودن یه دیالوگی داشت که من همیشه با صدای اما واتسون تو ذهنم پخش می‌شه: 《نمی‌تونی همینطوری بشینی و زندگی بقیه رو به خودت مقدم بدونی و فکر کنی که این عشق محسوب می‌شه.》حکایت این داستانم برای من مثل همین جریان بود، نمی‌شه همینطور سکوت کرد و شور و شوق رو در درون نگه داشت و احساس کنیم که این عشق محسوب می‌شه. چون زمانی می‌رسه که یحتمل کار از کار گذشته باشه.


کل داستان یک حالت تمثیل‌آمیزی داشت که انگار شخصیت دختر داستان نقش یک‌ گنجشک کوچک در قفس رو داره، که اتفاقاً واژه پرنده و توصیفات این‌چنینی توی متن اومده بود و عجب طرح جلد فوق‌العاده‌ای نشر چشمه برای این کتاب انتخاب کرده و در نهایت از ترجمه خانم بیدختی‌نژاد هم راضی بودم.
Profile Image for Amin Matin.
306 reviews57 followers
February 2, 2023
من حس می‌کنم توی ادبیات استخون‌های زیادی شکستم ولی هیچکدوم حتی نتونستن به ده قدمی داستایفسکی نزدیک بشن، بهترین و به کمال نزدیک‌ترین جراح مغز انسان شمایی جناب داستایفسکی

حدس می‌زنم نازنین پنج سال قبل از مرگ داستایفسکی نوشته شده باشه و به صورت ��امدانه‌ای با آثار مشهور ایشون تفاوت‌هایی داره، دستکاری‌های نویسنده در زمان خودش کاملاً پیشگامانه بوده ولی خب داستایفسکی اونقدر حرفش می‌رسیده که هرکاری بخواد انجام بده

کتاب از روایت‌های جداگانه تشکیل شده و شخصیت‌ها هم اسم ندارن، منتها همون‌جوری که به نظر میاد نازنین از نظر فرم از دیگر آثار داستایفسکی کاملاً و به صورت عامدانه تفاوت داره منتها از نظر عناصر و درون‌مایه ما با اثری کاملاً آشنا مواجه هستیم، وجود شخصیت‌های زن فقیر، مفهوم مرگ، دین و مسیحیت و ... نشون دهنده همین هستند.


کتاب هم به صورت جریان سیال ذهنی نوشته شده، به صورتی که تمام اتفاقات و روایت به صورت آشفته بیان شد و شخصیت‌ اول داستان هم به صورت نامتداول و نامرتب احساسات خودشو بروز میده

فکر می‌کنم محتوای اصلی داستان و نتیجه‌ای که حالا من گرفتم این بود که کتاب راجع به کسانی بود که مریض هستند ولی خودشون از مریض بودن خودشون خبر ندارن

بعد از مرگ داستایفسکی لئو تولستوی میگه متاسفانه بزرگترین نویسنده روسیه که من هیچوقت با عقایدش موافق نبودم دار فانی رو ودا گفت، برای نظر دادن من حس می‌کنم زود باشه ولی در نهایت حدس میزنم بزرگترین نویسنده روسیه رو باید به چیزی بزرگتر تعمیم بدیم، داستایفسکی در حد و مرز ادبیات ملت‌ها گیر نمی‌کنه، داستایفسکی حد و مرز نداره...
Profile Image for Ehsan'Shokraie'.
664 reviews192 followers
April 12, 2021
نازنین و بوبوک شاهکاری از داستایفسکی ست,نویسنده ای که بیش از هر چیز مرا به یاد باستان شناسانی می اندازد که تمدن آشور را از زیر خاک بیرون کشیده اند..با این تفاوت که داستایفسکی نه ابنیه ی تاریخی که روان انسان را می جوید..با پرسش هایی سخت,با کند کاوی عمیق چنان به بطن ایشان می نگرد که از قدرت دید نافذ وی متحیر می نامیم..داستایفسکی سوالاتی مطرح می کند که هرگز نمیتوان به راحتی پاسخی بر انان داد,چرا که اساسا هدف رسیدن به جواب نیست بلکه پرسش است..پرسشی از خود,اغاز کننده جستجویی درونی با هدف پیدا کردن حقیقت,حقیقت خود و زندگی و زمان..داستایفسکی و پروست هر یک به روش خود,قلم زدند تا که ما در فرصت محدود عمر خود,یگانه امری که برای ان به جهان امده لین را دریابیم..شناختن خود و دریافتن زندگی
Profile Image for flo.
649 reviews2,123 followers
January 26, 2018
I will not write about how much I love and admire this writer, because I have done it in every review.
I guess I did it anyway...

So. This was an unusual read. I don't like reading love stories that much. It has to be exceptionally written. And it mustn't focus mainly on the loving part, you know, the chase, the conquest, bed, jealousy, the break-up, whatever. Those mere descriptions bore me. It must have something else, something deeper; a true analysis of the lovers' minds. That captivates me completely. And this book has it all, with Dostoyevsky's distinctive writing style.

This short story is about an extremely proud and materialistic forty-one year old pawnbroker and a sixteen year-old girl. She was a poor girl living with two mean aunts because her parents died. The man offered her a marriage proposal after considering her situation. Almost a charity case for him. He felt noble, different, superior... but did not say so; he expected her to figure that out on her own. He considered he was masterly at speaking without words. He was silent, especially with his wife. All because of his pride, apparently. This all-or-nothing kind of man wanted her to find out who he was, all by herself. So he chose not to speak to her. “See into me for yourself and appreciate me!”. A ridiculous solution to a complicated problem. And the girl, in front of such a silent treatment, acted the same way. Later, he described her as an aggressive “rebel”.
“Allow me, I knew that a woman, above all at sixteen, must subordination have be in complete subordination to a man. Women have no originality. That - that is an axiom...”

Lovely man. Every woman's dream.

These characters are not that easy to understand. There is a lot to read between the lines and the wife's character is not developed with details. I assume that was on purpose... to overshadow her presence, since the whole story was written from this “enigmatic” man's perspective. I guess that is what happens when you alienate yourself from people: you forget how to treat human beings and become unable of any intimacy. You cannot always communicate through silence. No one has any obligation to guess what the hell is going through your mind; if you are suffering, if you are happy. Impossible, my friend.


Nov 22, 13
* Also on my blog.
Profile Image for Ayman Gomaa.
488 reviews709 followers
August 29, 2020
دوستويفسكي قادر على ان يثير كل مشاعر البؤس فى وجدانك بدون ان تكره شخصياته الظالم منها و المظلوم , شخصياته كلها تعانى بحرب داخليه فرضتها عليهم الظروف الحالية او ماضيهم المشؤوم الملئ بالمآسي و هذا العمل لا يختلف عن معظم اعماله ف نحن هنا امام مأساة من اول صفحة امام زوج يرقد امام زوجته التى انتحرت فى محاولة منه ان يفسر لماذا فعلت ذلك و يحاول ان يبرر انه لا ذنب له فى ما حدث و نحن القارئين بمثابة القضاة .

نحن امام فتاة صغيرة يتيمة فقيرة على الرغمن من قسوة الحياة ف هى عذبة مرحة تتزوج الرجل التى كانت ترهن اشيائها عنده فى محاولة منها للهرب من البيت القاسى التى تعيش فيه ف يقابلها هذا الزوج بالقسوة و البخل و الصمت بطريقة تخيل له ان هذة المعاملة سوف تجعلها تهيم به و مع كل محاولة صمت يزداد النفور من ناحيتها له و معه تفقد روحها العذبة لتتحول ل عذاب , رجل يبخل ب امواله عليها لكن لا ينفك يصرفها على المحيطين به فى محاولة لمراقبتها تارة و علاجها تارة , ف كان من الاجدى ان يظهر حبه له لكن كان صراعه مع نفسه يخيله انه فى حرب معها فى محاولة للتغلب على شعور سابق جعله يشعر بالجبن و قلة الثقة و بعد فوات الاوان يبدا فى التكفير عن ذنبه و رسم احلام و خيالات لمستقبل جميل لكن بعد فوات الاوان .
" هأنذا أبقى وحيداً مرة ثانية ؟ هل تسمعون دقات الساعة ؟ ان الساعة لا يهمها لامر انها لا تأسف لشئ ولا تتحسر على شئ , آه ... ألا يكون للانسان أحد فى هذا العالم ... يا له من حزن ! "

قصة جديدة يبرع فيها دوستويفسكي فى وصف الصراع النفسى ب كلماته الساحرة المؤلمة .
Profile Image for Darwin8u.
1,688 reviews8,870 followers
December 13, 2020
"But a loving woman, oh, a loving woman idolizes even the vices, even the villainy of her beloved being."
- Fydor Doostoyevsky, The Meek One

description

Vol N° 44 of my Penguin Little Black Classics Box Set. This volume contains Dostoevsky's short story "The Meek One: A Fantastic Story" aka "A Gentle Creature: A Fantastic Story". It was translated by Ronald Mayer in 2010. The story was inspired by a news report that Dostovesky had read about in 1876.

The story is narrated by the pawnbroker husband. He is attempting to make sense of her death/suicide and his culpibility in it. He reminds me of several of Dostoyevsky's materialist characters. There is almost a nihilism that attends his persuit of money. Greed and manipulation are obvious themes in this story, but so too is the narrator's complete inability to empathize with his wife.

It was't my favorite Dostoyevsky story, but it did keep me reading.
Profile Image for Sadaf.
101 reviews12 followers
December 14, 2023
«ای امان از این جبر! امان از طبیعت! درد این‌جاست که آدمیزاد روی زمین تنهاست. پهلوانی روسی بود که عربده زد: روی این خاک یک آدم زنده پیدا می‌شود؟! من پهلوان نیستم، اما همین را می‌پرسم و هیچ جوابی نمی‌آید. می‌گویند خورشید همه‌چیز را جان دوباره می‌دهد. حالا ببینید خورشید را، انگار خودش هم مُرده، مگر نه؟ همه‌چیز مُرده، هر جا را نگاه کنی جز نعش نمی‌بینی. فقط یک مشت آدم مانده‌اند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست؛ این است دنیا. چه کسی می‌گفت: آدم‌ها، آهای آدم‌ها، همدیگر را دوست داشته باشید؟ این حرف را چه کسی زد؟ آونگ ساعت همچنان بی‌احساس و چندش‌آور ضربه می‌زند، دوی نیمه‌شب است. کفش‌های کوچولویش کنار تخت انگار انتظارش را می‌کشند… نه، واقعاً فردا که ببرندش من چه‌کار کنم؟»
Profile Image for °•.Melina°•..
276 reviews225 followers
March 9, 2024
⭐️3.5 خوانش صوتی/ همین الان که این کتاب رو تموم کردم متوجه یه شباهت جالب شدم! دیشب تئاتر "تهران پاریس تهران" رو دیدم و تو راه برگشت این کتاب صوتی رو شروع کردم. و نقطه اشتراک این دو تا باهم؟ هر دو داستان روایتِ یک مرگ بودن اون هم دقیقا تو یک تم مشترک! بیمارهایی که نمیدونن بیمارن و ناخواسته باعث مرگ دیگران میشن. عاشق همین هماهنگی های کوچیکِ روزمره‌‌ی زندگی‌ام.

خب اولین چیزی که تو این کتاب توجهمو جلب کرد سبک متفاوتی بود که داستایفسکی به کار برده بود که از همون اول مشخص بود. چقد چسبید که انقدر سریع داستان پیش میرفت و یه تم جنایی روایی داشت واقعا هرچی هم جلو تر میرفت لحنِ "بیمار عقده‌ای و خود بزرگ بینی که مدام رفتارهاشو توجیه میکنه" برام جالب تر میشد. البته صوتی بودن کتاب هم در این مورد بی اثر نبود.

«بزرگواریِ جوانی خیلی جذاب و دل فریب است، اما یک جو نمی‌ارزد. حالا چرا نمی‌ارزد؟ چون ارزان به دست آمده، برای به دست آوردنش تجربه‌ای کسب نشده.»

«مرد به هر بهانه تحقیرش می‌کند، خود در ارتش به ترسو بودن، شهره بوده و اصلاً دلیل خروجش از ارتش همین بوده. ماجرای دوم اما، عجیب‌تر است. مرد ناگهان می‌بیند زن جوان، تویِ خانه می‌زند زیر آواز و چقدر این کار عصبانیش می‌کند: «وقتی در حضور من آواز می‌خواند یعنی فراموشم کرده، حقیقت واضح و وحشتناک همین بود.»
Profile Image for Hossein Bayat.
137 reviews22 followers
December 3, 2023
داستایوفسکی دست تو را می‌گیرد و با خود به عمیق‌ترین لایه‌های شخصیتی کاراکتر داستانش می‌برد. قریب به همین مضمون را در یکی از ریویو‌های همین‌جا خواندم. نازنین دقیقاً همین است. گویی شما در کسوت تراپیست نشسته‌اید و مراجع‌تان در حال توضیح. کتاب حاصل تک گویی مردی است بالای سر جنازه همسر جوانش که خودکشی کرده. خیلی دوست دارم بدانم جرقه این داستان چه طور در ذهن داستایوفسکی خورده؛ چرا که او به قدری دقیق شرح حال شخصیت خود را توصیف می‌کند که باورش دشوارست که فکر کنیم همه و همه حاصل صرف تخیلات اوست! من حس می‌کنم داستایوفسکی به واقع با چنین کسی زیسته است!
ابعاد شخصیتی قهرمان داستان داستایوفسکی، خیلی خیلی پیچیده است. گویی ردپایی از عمیق‌ترین تعارضات و اختلال‌ها را می‌توان در او دید و همین اکت او که بر جنازه همسر، می‌ماند و داستانش را می‌گوید هم شاهدی بر همین مدعاست. در ادامه می‌خوام نقاط جالب شخصیتی این فرد که در طول خوانش کتاب، متذکرشون شدم رو اشا��ه کنم. (ادامه این ریویو بخش‌هایی از جزئیات داستان کتاب را برای شما اسپویل می‌کند!)
چرا بر سر جنازه همسر، شروع می‌کند به روایت داستان زندگی همسرش؟ ناظر به جملات فصل آخر داستان، توضیح من این است که این یک عملکرد روانی برای توجیه عذاب وجدانی است که حالا قرارست تا سالیان، شخصیت اصلی با او دست و پنجه نرم کند. کتاب تک‌گویه‌های یک شخصیت است و ما به جهانی که داستایوفسکی برای‌مان می‌سازد تنها از همان زاویه مریض شخصیت اصلی داستان می‌نگریم! به بیان دیگه، شخصیت اصلی داستان،‌بر‌بالای سر جنازه همسر، در حال توضیح و جمع‌آوری روایتی تازه از زندگی مشترک‌شان است که در آن روایت تا جایی که ممکن است نقش خود را در خودکشی زن، کاهش دهد و از طرفی حواسش را از موقعیت پرفشار روانی ای که در آن دارد پرت کند.
قهرمان داستان، مشخصاً خودشیفته است! همچنین او به شدت میل به سلطه‌ بر دیگران را دار! چرا؟ اگر به شخصیت قهرمان اصلی برگردیم می‌بینیم او گذشته پرافتخاری نداشته است. افسر ارتشی که از دوئل سر باز زده و از ارتش اخراج شده است و دوره فقر شدیدی که در آن بوده او را تبدیل به آدم دیگری کرده. حتی در توضیح این که چرا شغل گرو گرفتن را انتخاب کرده، دختر به او می‌گوید که تو تلاش می‌کنی تا از جهان انتقام بگیری؛ این شاید بهترین توصیف از شخصیتی است که داستایوفسکی ساخته. حتی در لابه‌لای رفتارش با همسر جوانش نیز همین رگه‌های انتقام دیده می‌شود. او آشکارا به همسرش بی‌توجهی می‌کند تا توجه بخرد. او را می ترساند تا با دیدن واکنش زن لذت ببرد که آری او متوجه حضور من هست! و حتی وقتی که متوجه می‌شود زن از او نمی‌ترسد (زن آواز می‌خواند در حضور مرد در خانه) از کوره در می‌رود و عصبانی می‌شود و تفسیری که از موقعیت ارائه می‌دهد این است که او می‌خواهد بگوید من تو را نمی‌بینم!
در انتخاب این زن به همسری هم مرد دائما از وضع اسف‌بار زندگی دختر می‌گوید. کدام عشق؟ انگار مرد دختر را برگزیده است فقط برای این که عقده برتری جویی خود را سیراب کند. حتی در رفتارهایش با خانواده دختر و یا حتی کمکش به دختر، هیچ رنگ و بویی از محبت دیده نمی‌شود؛ بلکه او به دنبال نفوذ و احاطه روی این افراد است. چیزی که هیچ وقت پیش از این در زندگی در اختیار نداشته است.
حقیقتش این شخصیت برای من خیلی پیچیده و جزئیاتی که توی زندگیش بود خیلی برام جذاب بود. اینها نکاتی بودند که توی ذهنم مونده بود و برام خیلی جالب می‌اومدند. دیدم بیشتر بزرگواران را��ع به دختر و خودکشی‌اش نوشته‌اند؛ پس بیش از این این ریویو را بسط نمی‌دهم.
Profile Image for অনার্য অর্ক.
167 reviews188 followers
September 30, 2023
সম্প্রতি পাকিস্তানে মুক্তির ঠিক এক সপ্তাহ আগে দেশটির তথ্য ও সম্প্রচার মন্ত্রণালয়ের আদেশে নিষিদ্ধ করা হয় 'জয়ল্যান্ড' সিনেমাটি। আর এটা কয়েক সপ্তাহের ব্যবধানে বদলে দেয় পাকিস্তানি সিনেমা জয়ল্যান্ডের ভাগ্যকে। কারণ,২০২৩ সালের অস্কারের জন্য পাকিস্তানের অফিশিয়াল এন্ট্রি ছিল জয়ল্যান্ড। এই সিনেমার মূল বিষয় ছিল একজন পুরুষ, একজন নারী আর এক রূপান্তরকামীর মধ্যে ত্রিভুজ সম্পর্ক। আর ছিল পিতৃতান্ত্রিক একটি প্রতিকূল পরিবারের গল্প। সামাজিক যোগাযোগ মাধ্যমে ভাইরাল হয়েছে এই সিনেমার ক্লিপ,ঘুরতে ফিরতে প্রায়ই চোখে পড়ে। সিনেমাটি দেখার পর আমার মাথায় একটা অদ্ভুত খেয়াল চেপেছিলো। জয়ল্যান্ডের গল্পটাই যদি রিভার্স ন্যারেটিভ আর টোনে বলা যায় তাহলে কেমন হবে?
কোনো এক ভোরে মাথার উপরে ঝুলে আছে কয়েক ইঞ্চি পুরু ঘন নীল কুয়াশা। তার মাঝ দিয়ে একটু একটু করে স্পষ্ট হয় একটা খাটিয়া। তাতে কাঁধ দিয়েছে কয়েকজন মানুষ। দোআ দুরুদ পড়তে পড়তে এগোচ্ছে তারা। কার লাশ সেটা স্পষ্ট হয় পরের মুহূর্তেই। পর্দায় দেখা যায়,এক স্বামীকে যার স্ত্রী পেটে বাচ্চা থাকা অবস্থায় আত্মহত্যা করেছে। সে নিজেকে দুষতে থাকে, আবার কখনো বা এড়িয়ে যেতে চায় নিজের ভুলগুলোকে। আসলে কেন এ ঘটনা ঘটে সেটা নিয়ে সন্দেহ আর দ্বিধার মেঘ একটু একটু করে জমতে থাকে তার চিন্তার আকাশে। সে খুঁজে পায় না কেন তার স্ত্রী আত্মহত্যা করতে গেল...পরের শটে দেখা যায়, কয়েকদিন পরের ঘটনা। সে ট্রেনে করে যাচ্ছে শহরে। শহরতলীর বুক দিয়ে ছুটতে থাকা ট্রেনের খোলা দরজা দিয়ে আলো আসে। তীব্র রোদ পুড়িয়ে দিতে থাকে ওর গা। ও পালাচ্ছে কোনো কিছুর থেকে কিংবা নিজের থেকেই। কিন্তু তার স্ত্রীর আত্মহত্যার ঘটনা থেকে পালাতে পারে না,চিন্তার ট্রেন থামে না কোনো স্টেশনে।

দস্তইয়েফ্স্কির 'ক্রোৎকায়া'(মশিউল আলমের অনুবাদে -নিরীহ) পড়তে গিয়ে আমার কেন জানি বারবার জয়ল্যান্ডের কথা মনে পড়ে যাচ্ছিলো। আমার উনার কাজ বিচার করার যোগ্যতা,সাহস কোনোটাই নাই। তাই টুকরো টুকরো ভা���না জোড়া লাগানোর ব্যর্থ একটা চেষ্টা করছি।

বইয়ের কাহিনী শুরু হয়েছে মেয়েটা আত্মহত্যা করার পর থেকে। তার মৃতদেহ পাশের ঘরে একটা টেবিলে রাখা হয়েছে, তার স্বামী, যে একজন বন্ধক কারবারি, চল্লিশোর্ধ বয়সে যে ষোল বছর বয়সী মেয়েটিকে বিয়ে করেছিল, সে অস্থিরভাবে ঘরময় পায়চারি করে চলেছে, ক্ষণে ক্ষণে পাশের ঘরে গিয়ে দেখে আসছে মৃত স্ত্রীকে। আপন মনে কথা বলে চলেছ��� সে; কখনো নিজের সঙ্গে, কখনো অদৃশ্য শ্রোতাদের উদ্দেশে; বলে চলেছে কীভাবে কী ঘটেছে, কেন ঘটেছে, কে দায়ী, কে দায়ী নয় ইত্যাদি। তো দস্তইয়েফ্স্কির সিগনেচার জটিল পরিস্থিতিতে বিভিন্ন চরিত্রকে ফেলে তার চরিত্রের স্বরূপটাকে বের করে আনার মনস্তাত্ত্বিক যাত্রাটা এই ছোট্ট উপন্যাসিকাটাতে পুরোপুরিই উপস্থিত। দস্তইয়েফ্স্কি যখন বলেন,"মানুষ একটা রহস্য। এর জট খোলা জরুরি। তুমি যদি তোমার পুরোটা জীবন এই জট খোলার পেছনে খরচ করে ফেলো, তবে এ কথা বলো না যে তুমি সময় নষ্ট করেছো। আমি সে রহস্য পাঠ করছি, কারণ আমি একজন মানুষ হতে চাই।" এই বাস্তব স্বরূপের প্রজেকশন তার লেখাতেও খুঁজে পাই। মাঝে মাঝে গল্পের সূত্রধর বন্ধকীর কারবারির কথার এলোমেলো বর্ণনা, একটু পাগল পাগল কথাবার্তার মধ্য দিয়েই যেন স্কালপেল দিয়ে চিরে চিরে বের করে নিয়ে আসা হয়েছে তার মনের প্রকৃত অবস্থাকে। এসবই আসলে সচেতন নির্মাণ। কিছু ক্ষেত্রে কথা অস্পষ্ট, অসমাপ্ত বিলাপ মনে হয়। আবার কখনো কখনো তোতলাতে তোতলাতে ফেটে পড়ে আর্তনাদে। এইটাকে বলা যেতে পারে মনের এক পরিকল্পিত বিশৃঙ্খল অবস্থা,যার নীরব বিস্ফোরণ ঘটতে থাকা ধারাবর্ণনার মধ্য দিয়ে। উদ্ভিদ জগতে বাঁশ,আদা, পেঁয়াজ,হলুদ,ঘাসের বিস্তার যেমন, তেমন এক প্রধান মূল থেকে যেন নির্দিষ্ট কেন্দ্রবিহীনভাবে ছড়িয়ে পড়তে থাকে মনস্তত্বের শাখামূলগুলো।সুযোগ,ভাগ্য,আফসোস,গোপনীয়তা,শ্রদ্ধা,গোপনীয়তা,সন্দেহ,চাতুরী, অহংকার, ভালোবাসা কোন বৈচিত্র্যের অভাব আছে এই ছোট্ট উপন্যাসিকাটিতে? হতবুদ্ধি হয়ে যেতে হয়।বইটা শেষ হবার পর আমি আক্ষরিক অর্থেই গুম মেরে বসেছিলাম অনেকক্ষণ। একটা বিষয় খেয়াল করেন। নিরীহ উপন্যাসিকার নায়িকার বয়স আর সূত্রধরের বয়সের পার্থক্য। সূত্রধরের ৪১ আর তার স্ত্রীর ১৬... এই বয়সের ব্যবধানের সূক্ষ্ম ইঙ্গিতটা কি খেয়াল করেছেন? অনেক গবেষকের মতে, ভ্লাদিমির নবোকভের বহুল আলোচিত সমালোচিত লোলিতার অনুপ্রেরণা ছিল দস্তইয়েফস্কির এই নিরীহ মেয়েটি।

এর আগে মশিউল আলমের অনুবাদে দস্তইয়েফ্স্কির 'সাদা রাত' পড়ার অভিজ্ঞতা হয়েছিলো। অনুবাদকের প্রতি টুপিখোলা কুর্নিশ এই বইয়ের এমন স্বাদু অনুবাদের জন্য।
Profile Image for Monika  Nazer.
13 reviews3 followers
July 1, 2024
نازنین یه اثر کوتاه که جریان داستان خیلی سریع پیش میره (fast pasted).
جزو کارهای آخر و پخته ی داستایفسکیه. از اولین شکست های قالب توی ادبیاته تا جایی که خودش لازم دونسته براش مقدمه بنویسه، کاری که قبلاً هیچ وقت انجام نداده بوده. فلسفه و عقاید داستایوفسکی کاملا توی همین ناولا دیده میشه مثل بقیه ی کارهاش و با اینکه از جریان سیال ذهن پیروی می کنه کاملا پیگیری کردن داستان و فهم شخصیت هاش سهله و برای همه ممکنه.
یه چیزی که طی خوندنش از همون صفحات ابتدایی خیلی برام جالب بود شباهت قالب داستان به کتاب لولیتا از ناباکوف بود و من کاملا رد پای این اثر رو توی کتاب لولیتا می‌تونستم حدس بزنم. البته باید متذکر بشم که کامل اطلاع ندارم که قبل از این یا هم دوره ی این کار اثری مشابه با این محتوا نوشته شده یا خیر. ولی اگه ناباکوف ایده داستان کوتاه خودشو که بعدا به یکی اثر جنجال بر انگیزترین اثرهای قرن بیستم تبدیل شده رو از داستایوفسکی گرفته باشه خیلی جالب توجهه.
جدا از قالب داستان که حالت جریان سیال ذهن رو داره و خود نویسنده هم اشاره می‌کنه که مثل این میمونه که یه انسان پریشان در حال تعریف کردن ماجرا برای خودشه و یه تند نویس تمامش رو بنویسه به همراه اضافه کردن عنصر خیال. باید توجه کنیم که گوینده رو پریشان خطاب کرده و این کاملا طی متن ملموسه (به یاد هامبرت هامبرت) به عبارتی دیگه راوی داستان به نحوی در تلاش برای توجیه تمام اعمال خودشه و اون آزار و اذیتی که به دخترک نازنین وارد کرده رو خیلی جاها تقصیر دختر می‌دونه و حتی بعضی اون رو شخصیت منفی داستان معرفی می‌کنه. اونم به گونه ای که خودش یه سری جاها خودشو نقض می‌کنه و یه جاهایی دوباره همونو تایید میکنه. پس ما متوجه میشیم که نمی‌تونیم به هیچ عنوان به گوینده اعتماد کنیم که بهش میگن راوی غیر قابل اعتماد (unreliable narrator).
دو شخصی�� اصلی داستان اسمی ندارن و فقط خدمتکار و همکار امانت فروش اسم دارن که اسم اولی، لوکریا به معنی شیرین و دوست داشتنیه و دومی، دابرانراوف بع معنی پاک دست و پاک دل. میدونیم انتخاب اسم برای داستایوفسکی کاری نداره ولی اینجا نامی انتخاب نشده تا به جای تمرکز روی شخص روی اون وضعیت توجه بشه، وضعیتی که کم متداول نیست.

به نظرم کلیت و قالب این اثر به خیلی از رمان ها یا رمانک های مدرن کلاسیک شبیه بود که نشون میده واقعا چقدر داستایوفسکی از زمان خودش جلو بوده و چقدر روی نویسنده های بعد از خودش تاثیر گذاشته و چقدر آثارش هنوزم ملموسه و اون حالت کهنگی رو ندارن، حداقل برای من که همیشه اینجوری بودن.

بخش آخر داستان بخش مورد علاقه منه. اون جایی که دخترک فکر می‌کنه که اون رو همین طور به حال خودش میذارن و قسمت آخرش که مرد همش از خودش سوال می‌کنه چرا اینطور شد و چرا اینطور شد و چطور ممکنه و حتی کلی توضیح میده که اگه فقط پنج دقیقه زودتر رسیده بود .... که به نظرم اگرچه جملات کوتاهی هستن ولی ما رو به درک خوبی از وضعیت رخ داده می‌رسونه.

به خاطر علاقه ام به داستانای تلخ و راوی غیرقابل اعتماد و در واقع خوندن داستان از نقطه نظر آدم بده ( villain's POV ) و همین طور جریان سیال ذهن و به خاطر پیشتاز بودنش توی این سبک من بهش ۵ ستاره میدم.
باشد که جناب فئودور ازمون راضی باشن.
Displaying 1 - 30 of 1,944 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.