На своя 80-ти рожден ден Лейди Л., един от стълбовете на Британската империя, гранд-дама, превърнала се в символ на достолепие, аристократизъм, разюздан лукс и здрав разум, почитана родителка, дала на Империята министър, епископ, полковник от Кралския полк и виден банкер, започва смайващ разказ пред почтения сър Пърси Родинър, по английски дискретно влюбен в нея от 40 години. Разказ за печално известната парижка улица "Жид", за уличните момичета, за любовта-мълния, която поразява за цял живот, за идеалисти, кроящи планове за атентати "върху мазна хартия, по която още се въргаляше кръглооката глава на маринована херинга", за мазета, пълни с объркани човеколюбци, които нямат време да остареят, за любимия, изгарящ в страст и за своята вечна битка с най-омразната съперница - човечеството...
Romain Gary was a Jewish-French novelist, film director, World War II aviator and diplomat. He also wrote under the pen name Émile Ajar.
Born Roman Kacew (Yiddish: קצב, Russian: Кацев), Romain Gary grew up in Vilnius to a family of Lithuanian Jews. He changed his name to Romain Gary when he escaped occupied France to fight with Great Britain against Germany in WWII. His father, Arieh-Leib Kacew, abandoned his family in 1925 and remarried. From this time Gary was raised by his mother, Nina Owczinski. When he was fourteen, he and his mother moved to Nice, France. In his books and interviews, he presented many different versions of his father's origin, parents, occupation and childhood.
He later studied law, first in Aix-en-Provence and then in Paris. He learned to pilot an aircraft in the French Air Force in Salon-de-Provence and in Avord Air Base, near Bourges. Following the Nazi occupation of France in World War II, he fled to England and under Charles de Gaulle served with the Free French Forces in Europe and North Africa. As a pilot, he took part in over 25 successful offensives logging over 65 hours of air time.
He was greatly decorated for his bravery in the war, receiving many medals and honors.
After the war, he worked in the French diplomatic service and in 1945 published his first novel. He would become one of France's most popular and prolific writers, authoring more than thirty novels, essays and memoirs, some of which he wrote under the pseudonym of Émile Ajar. He also wrote one novel under the pseudonym of Fosco Sinibaldi and another as Shatan Bogat.
In 1952, he became secretary of the French Delegation to the United Nations in New York, and later in London (in 1955).
In 1956, he became Consul General of France in Los Angeles.
He is the only person to win the Prix Goncourt twice. This prize for French language literature is awarded only once to an author. Gary, who had already received the prize in 1956 for Les racines du ciel, published La vie devant soi under the pseudonym of Émile Ajar in 1975. The Académie Goncourt awarded the prize to the author of this book without knowing his real identity. A period of literary intrigue followed. Gary's little cousin Paul Pavlowitch posed as the author for a time. Gary later revealed the truth in his posthumous book Vie et mort d'Émile Ajar.
Gary's first wife was the British writer, journalist, and Vogue editor Lesley Blanch (author of The Wilder Shores of Love). They married in 1944 and divorced in 1961. From 1962 to 1970, Gary was married to the American actress Jean Seberg, with whom he had a son, Alexandre Diego Gary.
He also co-wrote the screenplay for the motion picture, The Longest Day and co-wrote and directed the 1971 film Kill!, starring his now ex-wife Seberg.
Suffering from depression after Seberg's 1979 suicide, Gary died of a self-inflicted gunshot wound on December 2, 1980 in Paris, France though he left a note which said specifically that his death had no relation with Seberg's suicide.
Lady L is a 1958 novel by the French writer Romain Gary. Gary wrote the book in English and translated it to French himself in 1963. Peter Ustinov directed a 1965 film with the same title based on the novel.
Lady L. is a confrontation of love and politics. The love story of Annette Boudin, Lady L., and Armand, Annette's mistress, Armand gives up becoming a priest, and becomes an anarchist.
The novel is full of artistic, philosophical and political titles.
تاریخ نخستین خوانش: اول اکتبر سال1985میلادی
عنوان: لیدی ال؛ نویسنده: رومن گاری؛ مترجم: مهدی غبرایی؛ تهران، نیلوفر، سال1363؛ در213 ص؛ چاپ دیگر: تهران، ناهید، سال1380؛ در213ص؛ شابک9646205194؛ چاپ چهارم سال1386؛ چاپ پنجم سال1388؛ چاپ هفتم سال1392؛ شابک9789646205192؛ موضوع: داستانهای نویسندگان فرانسه - سده20م
رومن گاری در سال1958میلادی، رمان «لیدی ال» را که رویارویی عشق و سیاست است، منتشر کردند؛ داستان نخستین بار در سال1363هجری خورشیدی، توسط جناب «مهدی غبرایی» به فارسی ترجمه و انتشارات نیلوفر آن را منتشر کرد؛ داستان عشق دو فرانسوی: «انت بودن، لیدی ال»، و «آرمان دنی» معشوقه ی «انت» است، «آرمان» از کشیش شدن دست برمیدارد، و آنارشیست میشود؛ رمان آکنده از عناوین مکاتب هنری، فلسفی و سیاسی است
داستان «لیدی ال» از جایی آغاز میشود، که او در سالخوردگی خویش، در خانه ی باشکوهی بنشسته است، و با دقت به منظره ی اطراف خویش، باغ، گلها، و گلدانهای عمارتش، نگاه میکند؛ و شکوه و زیبایی بگذشته هایش را، به یاد میآورد؛ عمارت کلاه فرنگی، در آنسوی باغ، و در جایی است، که «لیدی ال» با علاقه ی فراوان، از آن نگهداری میکنند، و بسیاری از اشیاء ارزشمند خویش را، آنجا نگاه میدارند؛ نویسنده در همان اوراق نخستین داستان، خوانشگر را با روحیات «لیدی ال» آشنا میکنند
داستان، در آستانه ی روز تولد هشتاد سالگی «لیدی ال»؛ میگذرد؛ همگی اطرافیان، به عمارت آمده اند، تا تولد او را جشن بگیرند؛ «سر پرسی رادینر»، یکی از دلباختگان «لیدی ال»، و یکی از میهمانان جشن تولد او، هست؛ «رادینر» نویسنده و شاعر است، و علاقه دارد، داستان زندگی «لیدی ال» را بنگارد؛ «لیدی ال» درخواست او را، در این مهمانی هم، برای چندمین بار، رد می���کنند، اما رویدادی رخ میدهد، که نظر او را دیگر میکند؛ نوه اش خبر میدهد، که عمارت «کلاه فرنگی» به دلیل جاده سازی، باید خراب شود، و ناگهان «لیدی ال» میفهمد، دیگر آن زن بانفوذی نیست، که بتواند، آن مشکل را، در یکی از مهمانیهای آخر هفته اش حل کند؛ او تصمیم میگیرد، اسرار زندگیش را، برای «سر پرسی» بازگو کند، و سپس داستان به گذشته برمیگردد...؛
نقل از متن: (یادت باشد دخترم...؛ تو سر دو بی اعتنایی...؛ دست یافتنی نیستی...؛ همیشه دور از دسترس باقی میمانی...؛ الهه ای هستی که به تنهایی در المپ خودت نشسته ای ...؛ هیچ کس نباید پیشت به خود جرأت و جسارت بدهد...؛ فقط باید از دور ترا ببینند، و به احترام ستایشت کنند...؛
سپس بازهم، نگاهی از روی سبکباری بود، و چیزی شبیه وعده ی لبخند (و یکبار دیگر، پیش از آنکه تحسین کننده ی سرگشته، به چشمان خود اعتماد کند؛ به جز زیبایی نشان دیگری در چهره اش دیده نمیشد)؛ بینی متین و جذابش، لبهایی با طرحی به کمال، سیمای به راستی اشرافی، و آن مژگان انبوه که گویی در زیر سنگینی بار حجب و حیا پرپر میزند؛
دوست داشت، از مغازه های جواهر فروشی دیدن کند، و جواهرتراشیهای ظریف ایتالیایی، و گرانبهاترین جواهرات روز را ببیند -«لیدی ال» هنوز هم صدها بسته از آنها را داشت- یا گوشواره ها و دستبندها، و گل سینه ها را، به تن خود آزمایش کند؛ اینکار در واقع کمکی بود، به عزم قاطع و موقعیت محرمانه ای که، به تازگی کسب کرده بود، دال بر اینکه، هرگز چیزی را، به سرقت نخواهد برد، گرچه گاهی اوقات، فریبندگی آنها چندان بود، که تقریبا به گریه میافتاد؛ به زودی دریافت، که تجمل در صنایع ظریف دستی، حد و مرزی ندارد؛ دنیا چنان سرشار از ثروت، رنگ، درخشش و روایح خوش است که هیچ زرگر، و جواهرساز، و عطاری، نمیتواند با آن رقابت کند؛ «آنت» به طور طبیعی؛ چشم زیباشناسی داشت؛ از روی عریزه، میتوانست بین «فاخر»، و «گول زنک» صرف، طرح کامل، و کوشش محض برای چشمنواز بودن، تمایز قایل شود، و میدانست چگونه به آرایش خود، جزئیاتی تقریبا غیرقابل درکش، بیافزاید، تا در هر جمع، نکته سنج و ظریف طبعی، بیدرنگ او را، خوش لباسترین، و جذابترین زنها، بدانند؛ از تماس مستقیم با طبیعت، بسیار بیش از آنچه، از تعالیم رنج آور «مسیو دوتولی»، یاد گرفته بود، میآموخت؛ یک شاخه یاس بنفش، برایش درس شکوه و وقار بود؛ تماشای قوهایی که، مغروانه روی آب دریاچه میلغزیدند، و نظاره ی گلها، چیزهای بیشتری، از مقررات تحمیلی، به او میآموخت)؛ پایان نقل
تاریخ بهنگام رسانی 28/09/1399هجری خورشیدی؛ 30/08/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
گلها اهمیتی نمیدهند که جوان هستی یا پیر، تنها میدانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند. صفحه ۲۰ کتاب دنیا چنان سرشار از ثروت، رنگ، درخشش و روایح خوش است که هیچ زرگر و جواهرساز و عطاری نمیتواند با آن رقابت کند. صفحه ۱۰۴ کتاب برای اولین بار فهمید که شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد. صفحه ۱۴۴ کتاب
خیلی خوب بود همیشه منتظرم کتابی از رومن گاری بخوانم که بگویم: این هم کاری ضعیف از این نویسنده قوی ولی هنوز آن اتفاق نیفتاده لیدی ال هم کار بزرگی بود پر از قدرت قصه گویی و شخصیت پردازی و پر از حرف درباره عشق، سیاست، فلسفه و ...
هوووووولی شت چ پایانی داشت😳😳😳 اولین تجربه خوندن رومن گاری بود ک خیلی خوب بود ترجمه هم از اقای مهدی غبرایی بود ک انصافا عالی بود توصیفات عاشقانه داستان خیلی قشنگ بود و اطلاعات زیادی از حزا انارشیست دستگیرم شد
لیدی ال یکی از بزرگ زادگان انگلیس در روز تولد هشتاد سالگی راز بزرگ خودش رو برای دوستش آقای پرسی تعریف میکنه و بعد از سالها این بار رو از روی شونههای خودش بر میداره. ما هم با آقای پرسی و لیدی ال همراه میشیم و داستان زندگی پر فراز و نشیبش رو میخونیم. جذاب و دوست داشتنی.ه
توی فصل آخر بغض شدیدی گلومو گرفت و دلم سوخت برای تمام کسانی که برای انسانیت و برادری و برابری هزاران بار در تاریخ جنگیدند اما بورژوازی همیشه در زندان و قفسشون کرده و نفسشونو بریده.
رومن گاری بدین پرداخته که عشق در فرد به هر شکل آن, نوعی مسمومیت بر می انگیزد..این موضوع در این داستان با یک پس زمینه آنارشیستی همراه شده,به سادگی اما می توانست هر چیز دیگری باشد,عشق یک فرد به هر چیز دیگر جز آن فردی که عاشق اوست..متن داستان شاید چندان نکته خاصی در برنداشته باشد,از بسیاری جهات نیز فرق شایانی با آثاری با این درونمایه ندارد,در نهایت اما شاید پیامی تکان دهنده از عشق را ابراز می کند,که عشقی که به هر شکل پاسخ داده نشود, سمی مرگبار است..
رومن گاری دقیقا میدونه که چی داره مینویسه . میدونه که چی باید بنویسه کتاب چند تا نکته مثبت داشت : بین جنبه های مختلف کتاب تعادل خوبی برقرار بود جنبه های اطلاعات دهنده ی کتاب حوصله آدمو سر نمیبرد عاشقانه ی متفاوت و جذابی داشت پایان قوی و غیرقابل پیش بینی شخصیت پردازی بی نقص و متفاوت آگاهی نویسنده نسبت به هر چه که مینوشته
نویسنده کاملا به داستانی که داشت مینوشت آگاه بود و از ابتدا تا انتهاش رو کاملا با فصاحت نوشته بود، گوشه ای از داستان برای خود نویسنده گنگ نمونده بود، شخصیت ها برای نویسنده عیان بودند و قوت کار هم همین بود. که نتیجه ش شده بود کتابی با شخصیت های اصلی که کاملا کاراکترها پرداخته شده بودند. راوی محور بودن کتاب کمی خوانش رو برای خواننده سخت میکنه اما خیلی وقت ها همین راوی محور بودن به یک کتاب کمک میکنه که خیلی از فیلمش بهتر بشه. چون چیزهایی رو میتونه توضیح بده مثل یک دانای کل که اگه وارد دیالوگ بشه لوس میشه. البته نویسنده تلاش کرده بود با تعلیق بین بخش کثیری روایت راوی و قسمت جزیی گویه های شخصیت ها این مشکل رو رفع کنه. عقاید و افکار و شور عشق شخصیت ها عالی به تصویر کشیده شده بود. در مجموع خواندن این کتاب که نویسنده تا این حد برای پخته بودن کاراکتر ها و داستان تلاش کرده، و اینقدر خواننده رو برای نسنجیدگی و تناقضات کاراکتر حرص نداده، برام لذت بخش بود.
تقریبا از بیست صفحهی انتهایی میشد حس کرد که جریان چیه و عشق چه میکنه. افراط هم از سمت آرمان و هم آنت. منسجم و مرتبط بود؛ بیان رسایی داشت و تمام داستان تصویری واضح برابر چشم قرار میده.
بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد . *** درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت . *** نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام . به خاطر این روزها از تو بدم می آید . می توانستیم با هم خوشبخت باشیم .
کتاب رو که بستم احساس کردم خالی شدم واقعا شوکه شدم! احساس پوچی بهم دست داد نسبت به همه قوانین و قراردادای زندگی حس بدی پیدا کردم واقعا فکر می کنم لازمه این کتاب رو چندین بار دیگه هم بخونم اما به طور جدی از رو به رو شدن باهاش وحشت دارم!
romain gary bana hep iyi gelir, neden bilmem. böyle bir bağ var aramızda. lady l.’yi okumak uzun zamandır aklımdaydı, kısmet seçim sonrası dağılan psikolojimizi toparlama zamanınaymış. 80 yaşındaki ingiliz aristokrat lady l.’nin doğum gününde geçen bu romanda ruhen hiç yaşlanmamış, aklı fikri hinlikte olan, şatafattan ve kraliçeden ve torunlarının çoğundan, gelinlerinden hoşlanmayan bu kadın, gerçek adıyla annette, boşaltması gereken, karayolu için kamulaştırılan yaz evi sebebiyle bize bir hikaye anlatıyor. kendisine 40 yıldır aşık devlet şairi percy’e hayatını anlatmaya başladığında karşısındakinin uzun bir süre inanmaması çok doğal çünkü annette’in yaşamı işte tam da romanlarda rastlayacağımız türden. 1800’lerin sonunda değişmeye başlayan fransa’da durmadan çalışan annesini ve devrimci söylevler atmaktan başka bir şey yapmayan babasını tanıyoruz önce. ki annesi öldükten sonra babasının hak ve eşitlikten anladığı şeyin kızının üzerinde bambaşka bir hakkı olması anlamına geldiğini fark ettiğinde annette babasını döve döve postalıyor. roman boyunca annette’in özgürlük eşitlik ve kardeşlik’e neden inanmayacağı, onu önce sokaklarda fahişelik yapmaya, sonra anarşirstlerle takılmaya iten gücün ne olduğu buradan başlıyor. sonrası beceriksiz anarşistlerin annette sayesinden bulduğu paralarla bir türlü doğru düzgün bir şey becerememesi (aynı bizim köhne muhalafet), annette’in davadan günbegün kopması ama hareketin başı olan güzeller güzeli armand denis’e duyduğu tutkulu aşk yüzünden köleliğinden vazgeçememesi. romanın en müthiş karakteri olan ilk kocası isyankar aristokrat dicky, annette’in aklını biraz olsun başına getiriyor ve hayat annette için bambaşka akıyor. ama bence bu romanın asıl başarısı bu vahşi ve dizginlenemez aşka bizi sonuna kadar inandırması. hayatta en çok üzüldüğüm insanlar böyle bir aşkı tatmamış olanlar diyebilirim, üzgünüm. yanlış yaptığını bile bile yanlışa devam etmek, vazgeçememek, tek bir ânın güzelliği için dünyayı satarım duygusu belki ömürde bir kez yaşanır, fazlası öldürür yani gerek yok, ama yaşanırsa işte bu romandaki gibi annette’i sonuna kadar anlarız. romain gary fransız ihtilâlcilerinden anarşistlere, aristokratlara, saray dalkavuklarına, kiliseye kadar her şeyi hor görüyor. zaten onun tüm izm’lere karşı olduğunu biliyoruz diğer kitaplarından da. romanda övülmeye değer tek bir karakter var: annette. zafer onun olsa da kadınların farklı biçimlerde nasıl sömürüldüğünü öyle başka bir yerden anlatıyor ki. her kitabından sonra iyi ki yazmışsın romain gary diyorum, iyi ki. alev er’in son derece yetkin çevirisiyle.
Çok enteresan bir kitap çıktı bu Lady L - bana okutup "yazarını tahmin et" deseniz hayatta Romain Gary demezdim, diğer kitaplarından o kadar ama o kadar farklı ki. Sanırım önce İngilizce yazıp sonra kendisi Fransızca'ya çevirmiş, belki biraz da o nedenle böyledir ama Gary / Ajar külliyatının epey dışında bir eser kendisi.
80 yaşında bir İngiliz aristokratı kadın olan Lady L bize geçmişini anlatıyor kitap boyunca. Paris sokaklarında başlayan öyküsü hakikaten müthiş sürükleyici. 19. yüzyıl sonunun anarşistleriyle iç içe geçen hayatı, kendisini sokaklardan saraylara taşıyan tuhaf ve absürt maceraları pek acayip. Gary okurken gülmeye çok alışığım ama bu biçimiyle değil - genelde aralara sıkıştırır o tuhaf absürt detayları, bu kitabınsa tamamı absürt, bir nevi fars gibi yazmış. Dili de epeyce daha konvansiyonel.
Bunlar kitabı kötü kılmıyor, kötü değil asla, sadece gerçekten çok beklemediğim bir yerden geldi - bir acayip macera romanı okudum resmen. Ama elbette mevzubahis Gary olunca bundan ibaret olamıyor konu. Bir idealiste aşık olan Lady L, her ne kadar aşkına karşılık bulsa da, dünyayı değiştirmeye kafayı takmış aşığı Armand Denis'nin asla birinci önceliği olamıyor, çünkü onun asıl büyük aşkı insanl��k, insanlığa iyilik etmek. Lady L de sevgilisini elinden alan insanlığı rakibesi olarak görmeye ve insanlardan nefret etmeye başlıyor. Yazarın kurduğu bu çatı bence müthiş zekiceydi ve farklı biçimlerde pek çok aşk ilişkisinde benzer dinamiklerin işlediğini düşündürttü. Kitabın aşırı sürprizli sonu da muazzamdı.
Gary'nin böyle yazabileceğini hiç bilmiyordum valla. Öğrenmiş oldum. Canım Alev Abi'nin (Alev Er) çevirisi de her zamanki gibi leziz. ❤️
"İnsanlar insani yanlarından vazgeçmiş olsaydı eğer, insan olmaktan da vazgeçmiş olurlardı çoktan."
به توصیه ی دوستی خواندمش که در توصیف آن نوشته بود:” عاشقانه ایست نه پیچیده و نه طولانی، هیجان انگیز است و غافلگیر می کند ، حس همدردی را برمی انگیزاند و در عین حال مبتذل نیست.” و حقیقتا که توصیف کامل و به جایی بود. قصه به قدری پرکشش است که نمیشود در خواندن و ادامه دادنش وقفه انداخت؛ یک نفس می خوانی و در انتها بعد از بستن کتاب شاید اولین چیزی که به ذهنت هجوم می آورد این باشد که چقدر از همه ی “ایسم” های گذشته و حال و آینده بیزاری... برای من که اینطور بود.
داستان جذابی که تا آخر تو رو به دنبال خودش می کشه و دقیقا در چند خط پایانی به طرز عجیبی غافلگیرت میکنه. شخصیت اصلی کتاب برام به شدت جالب بود. کاراکتر ها منحصر به فرد و قابل تامل هستند و درک خواننده از انسانها رو به چالش می کشن.
با اینکه از نظر داستانی قوی هستش اما نتونسته عقیده فلسفی سیاسی نویسنده رو به درستی انتقال بده. کتاب اطلاعات زیادی درباب وضعیت آنارشیست ها در اروپا و جهان میده اما کمتر به دنبال عقیده آنها یا حتی خود نویسنده هستش.
داستان کتاب درباره لیدی ال بانوی بزرگ اشرافی انگلستان در زمستان عمر و در حال از دست دادن عمارت فرنگی محبوب خود هست و از طرفی دیگر درباره آنت دختری از خیابان های پست پاریس که عاشق یک آنارشیست تند می شود می باشد.
براي اولين بار فهميد كه شايد عشق بزرگترين نوع بندگي باشد و براي رهايي از قيد آن آدم بايد خرابكار شود و عليه استبدادش بجنگد.
كتاب براي من جداي اينكه يه وسيله براي ياد گرفتنه، براي هيجان گرفتن هم هست! واسه همينه كه هرچي از كتاب هيجان بيشتري بگيرم بيشتر لذت ميبرم، چه در طول كتاب و خصوصن آخر اون! همينه كه باعث ميشه اين كتابو از بهترينها بدونم چون پايانش غافلگيرم كرد!
Parašyta nepaprastai gražiai, pirminis nustebimas išties nutinka, bet galiausiai prailgsta, išsitempia nepakeliamai, neįtraukia ir pabosta. Kalbos grožis - pakankamas argumentas skaityti, bet nei pasiliksiu bibliotekoje, nei rekomenduoti išdrįsčiau: tikrai labai lėtas reikalas, mano skoniui nepakankamai stimuliuojantis.
Историята в тази кратка книжка представлява ретроспективен реверанс към бурното минало на една непочтителна възрастна аристократка с хапливо чувство за хумор, която използва 80 годишният си юбилей, за да скандализира своя „придворен бард“ Пърси с тайните на своята младост. Преди да стане Лейди Л., гранд-дамата на британското висше общество е била просто Анет, дъщеря на пишман анархист и перачка, която, по стечение на своя уличен занаят, попада в страстните лапи на прочутия (и вече истински) анархист-фанатик Арман Дьони.
Под вещото ръководство на Арман, Анет се превръща в невероятно добър помощник-терорист с няколко успешни обира и атентати в Женева в края на 19 век. Но заедно с това Арман я научава и на друг вид екстремизъм – този на сърцето. И оттук почват мъките на горката Анет, която има лошия късмет да обича един сляп идеалист и желанието й да живее уреден и спокоен живот.
Гари няма да пусне лесно героинята си от страстите, които я тресат. Той ще лустроса Анет и ще я превърне в Лейди Л., част от естаблишмънта, срещу който преди е залагала бомби, и която от висотата на социалния си връх ще се надсмее едновременно над доброто общество и на неговите най-големи врагове. Ще живее сред едните, но няма да забрави другите. Когато си външен за всеки от лагерите, имаш право да изиграеш и двата.
Иронията на Ромен Гари в този кратък роман е наситена и всеобхватна. Тя стреля по кичозните дамаски на канапетата, по портретите на смълчани предци, по житейската слепота, маскирана като добри обноски, и, разбира се, по идеите на тези, които предпочитат безименното човечество пред човека до себе си.
Струва ми се, че гласа на Лейди Л. се застъпва с този на самия Гари, известен като свободолюбива и пълнокръвна личност – в изразителната насмешка над крайностите, които обиждат човешкото у човека; над фанатиците, които са отрицание на интелекта и слепият идеализъм, който калцира човешкото сърце и не оставя поле за маневри на щастието.
В крайна сметка Анет се оказва твърде добра ученичка и като такава надминава учителя си.
Освен на ниво послания, прекрасният и одухотворяващ език на Ромен Гарии, заедно с малко зловещия и закономерен финал, правят от „Лейди Л.“ четиво, което бих препоръчала на драго сърце.
„…колко е странно, стига само една благородна и щедра идея да стане прекомерна, за да се превърне в тесногръдие“.
نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام.به خاطر این روزها از تو بدم می آید.می توانستیم با هم خوشبخت باشیم.
"به طور نفرت انگیز و آزمندانه ای به عقایدش چسبیده بود،مانند بسیاری از مردان طماع که به طلا می چسبند.با این حال تمام آنچه لیدی ال می خواست هم او بود.او را شدیدا،تماما و بی باکانه می خواست-اما قادر به داشتنش نبود.خود را بسیار نگون بخت می دید.کاش عاشق یک قمارباز،یک افیونی،یک دزد معمولی،یک آدم دایم الخمر می شد-اما نه معشوقش ایده آلیست بود."
دوست ندارم اولین برخوردم با یک مکتب از دیدگاه مخالفش باشد، مخصوصا کسی با نگاه طنزآمیز رومن گاری، چون طنز صریحش بینظیر است و من این توان را در خودم نمی¬بینم که بعد از این با نیشخند نگاه نکنم.؛
" آزادی و برابری باز هم آمدهاند تا بابا را ببرند. برادری لابد مست کرده و تو خیابان افتاده"
گاری مسیو بودِن پدر آنت را این طوری معرفی میکند:
"با آن ریش و سبیل شبیه به ناپلئون سوم آنجا مینشست و به نقطهای نامعلوم خیره میشد و در آرزوی چیزی میسوخت که بعدا همیشه به یک بطری مشروب مبدل میشد."
"گاهی اوقات موسیو بودِن چند دوست را به خانه میآورد و بینشان بحث و گفگویی طولانی بر سر اخطار دادن به جامعه به وسیله انداختن بمبی در پارلمان در میگرفت. اگر عوض این کار به حیاط میآمدند و دستی زیر بال مادرش میکردند، آنت نظریات شریف و نابشان را بهتر میفهمید"
یا آرمان دنی را با اینکه ، میشود گفت، که قهرمان مکمل(؟) داستان است "خام و سادهاندیش" توصیف میکند و حتی تا حدی احمق، البته تمام ایدهآلیستها را همینطور توصیف میکند و من چندان مخالفتی ندارم. البته شاید داشته باشم، بیشتر به این برمیگردد که این ایدهآلیست برای خودش، خیالپرداز است یا رویای مشترکی برای تمام بشر میخواهد، چون اولی را تقدیس میکنم و به دومی میگم احمق، بیشتر دیکتاتور. و من از این نوع دیکتاتوری بیشتر از همه بدم میآید، دیکتاتوری که صلاحت را میخواهد و صلاحت را بهتر از خودت میداند. لیبرالیسم را کلا ترجیح میدهم فکر میکنم وقتی کسی لیاقتش را دارد که بیشتر پول در بیاورد بگذار در بیاورد، تکامل را باور دارم و فرزند خلف شاملوام که می¬گوید:
"آن افسونکار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است. دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابکارانه از آن دست نیازی پدید افتد. ... اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! دریغا! ویران بیحاصلی که منام!"
تازه کی گفته این آدم هایی که تو سنگشان را به سینه میزنی آن چیزی را میخواهند که تو برایشان می خواهی؟ دیکی را دوست دارم گاری می خواست سمبل خرد شود و برای من شد. مردی از طبقهی اشراف که با یک زن کولی ازدواج میکند تا این جاش شبیه داستانهای هالیوود است و تکراری ولی دیکی قصد ندارد دنیا را نجات بدهد یا آنطوری که آرمان دنی سعی در نجانش دارد، با بمب، به دادخواهی عدالت برخیزد، صرفا زیبایی را دوست دارد و این برای من کافی است. همانطوری که خودش وقتی دارد آرمان را فراری میدهد میگوید:
"مسیو، شما تصور خیلی نادرستی از مردم دارید. ��ن خودم، گرچه یک اشرافی هستم و خیلی منحط، اما نظریات درستتر و عالیتری از مردم دارم. آنها دوست ندارند که به ضرب مشت و لگد به سوی انقلاب رانده شوند. پس از سالها نظارهی طرز زندگی من لحظهایی خواهد رسید که آنها هم آرزو کنند در خوشی های من سهیم باشند"
آخ عدالت چه سوال بیجوابی. میدانم گفتنش برای من راحت است و اصلا در مقام قضاوت نیستم ولی بر این باورم که مردم اصلا در جایگاهی نیستند که بفهمند این عدالت را. و شایستهاش باشند. اول باید آشناشان کرد با این زبان. یکی از قسمتهایی کتاب من را یاد فیلم "هیچ" کاهانی میاندازد، وقتی که آرمان جواهرات آنت را به پیرزن گدا میدهد؛
"اینها را بگیر و برای خودت نگهدار! اینها را از مردم دزدیدهاند و حالا دارد به صاحبش برمیگردد! اینها مال توست." دستهای پیرزن در زیر سنگینی زمرد ها و طلاها آهسته در دامنش افتاد. همانجا نشست و با چشمهایی که از حدقه درآمده بود نفسنفس زنان به آرمان خیره شد. در حرکات پیرزن حالتی بود که انت یکدفعه از آن جا خورد. قدمی جلو گذاشت و رویش خم شد.از دهان پیرزن هنوز هم نفسهای تند بیرون میآمد و چشمانش از تعجب گشاد شده بود. پیرزن گدا از آن ضربهی ناگهانی قالب تهی کرده بود."
اَه گندش بزنند دیگر هیچوقت نمیتوانم بدون نیشخند به آنارشیستها نگاه کنم.
جدا از اطلاعات کم و بیش سطحی که دربارهی آنارشیست داده میشه، کتاب حرفی برای کفتن نداره. حوصلهبر، قابل پیشبینی و نچسب. کلا نشانی از نوشتههای رومن گاری توی این کتاب نیست.